آبجي خانومي تو اين دنياي دني ، معرفت سيري چند ؟ كه :
(( هر چه با ياران وفا ، بي اعتنايي بيشتر ))
***
هر چه خواستم بر اين خاك تخم محبت بيفشانم ، آفات همه هجوم آوردند بر مزرعه بي بارم و خشكانيدند ريشه مهرم را ...
مهر ها ورزيدم و جز بي مهري تحفه اي حاصل نيامد .
دائم بر خويشتن ميژكم كه تو را چه مي شد چون ديگران مي ماندي و زعارتي پيشه ات مي ساختي ، ولي چه كنم كه : (( ولا تبديل لخلق الله ... ))
**محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پيش از گل و دل چه بود ؟ آن حاصل ماست ...**
الم حبري رنگ ديواره وجودم گرديده و تاب غراران خسته ام گردانيده .
خشكي نرمي و ملاطفت در اين سراي رنجوري آتش به جانم مي زند و كوري چشم مدعيان بينايي آبم مي كند ...
**آنكه دائم هوس سوختن ما مي كرد
كاش مي آمد و از دور تماشا مي كرد **