• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : شايد فردا هيچوقت نيايد.......
  • نظرات : 30 خصوصي ، 167 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    6   7   8   9   10    >>    >
     
    به هر حال درسته شما گفتيد نمي‏خواهيد بنويسيم قشنگ بود يا زيبا بود. ولي خب وقتي قشنگه آدم بايد بگه قشنگه ديگه. پس قشنگ و پرمعني بود. مگر مي شود متن‏هاي شما در كسي تاثير نگذارد ؟

    سلام. چي بگم؟ فقط مي‏تونم اين رو بگم:

    عجب رسميه رسم زمونه

    قصه برگ و باد خزونه

    ميرن آدما‚ از اونا فقط

    خاطره هاشون به جا مي مونه

    كجاست اون كوچه ‚ چي شد اون خونه

    آدماش كجان خدا مي دونه

    بوته ي ياس باباجون هنوز

    گوشه ي باغچه توي گلدون

    عطرش پيچيده تا هفت تا خونه

    خودش كجاهاست خدا مي دونه

    ميرن آدما ‚ از اونا فقط

    خاطره هاشون به جا مي مونه

    تسبيح و مهر بي بي جون هنوز

    گوشه ي طاقچه توي ايوونه

    خودش كجاهاست خدا مي دونه

    خودش كجاهاست خدا مي دونه

    ميرن آدما از اونا فقط

    خاطره هاشون به جا مي مونه

    پرسيد زير لب يكي با حسرت

    پرسيد زير لب يكي با حسرت

    از ماها بعد ها چه يادگاري

    مي خواد بمونه خدا مي دونه

    ميرن آدما از اونا فقط

    خاطره هاشون به جا مي مونه

    ميرن آدما از اونا فقط

    خاطره هاشون به جا مي مونه

    آبجي خانومي تو اين دنياي دني ، معرفت سيري چند ؟ كه :

    (( هر چه با ياران وفا ، بي اعتنايي بيشتر ))

    ***

    هر چه خواستم بر اين خاك تخم محبت بيفشانم ، آفات همه هجوم آوردند بر مزرعه بي بارم و خشكانيدند ريشه مهرم را ...

    مهر ها ورزيدم و جز بي مهري تحفه اي حاصل نيامد .

    دائم بر خويشتن ميژكم كه تو را چه مي شد چون ديگران مي ماندي و زعارتي پيشه ات مي ساختي ، ولي چه كنم كه : (( ولا تبديل لخلق الله ... ))

    **محنت همه در نهاد آب و گل ماست

    پيش از گل و دل چه بود ؟ آن حاصل ماست ...**

    الم حبري رنگ ديواره وجودم گرديده و تاب غراران خسته ام گردانيده .

    خشكي نرمي و ملاطفت در اين سراي رنجوري آتش به جانم مي زند و كوري چشم مدعيان بينايي آبم مي كند ...

    **آنكه دائم هوس سوختن ما مي كرد

    كاش مي آمد و از دور تماشا مي كرد **

    هو المولف بين القلوب

    پروانه صفت چشم به شمع دوخته بودم

    خاكستر جسمم به سر شمع فرو ريخت

    وآنگه كه خود آگاه شدم سوخته بودم

    اين بود وفائي كه من آموخته بودم

    خداوندگارا:

    به حق مقربين درگاهت ، تا پروانه نشديم ، گرفتار شمعمان نگردان

    آمين

    التماس دعا

    يا علي

    ..سلام نرگس فراموشم كردي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    سادگيمو ساده نگير
    زلاليمو طعنه نزن

    نيمه مرداد نگام
    داغيشو حس كن گل من

    سادگيمو ساده نگير
    زلاليمو طعنه نزن

    نيمه مرداد نگام
    داغيشو حس كن گل من

    لحن تو مهربون كن و
    شك رو بگير از تو صدات

    اين همه صادق گونم و
    با من بمير دل به فدات

    نميشه گفت
    تقصير توست

    من رو نميشه باورت
    كه مي گريزي هر نفس

    از اين من دربه درت
    كه مي گريزي هر نفس

    از اين من دربه درت
    نميشه گفت

    تقصير توست
    من رو نميشه باورت

    كه مي گريزي هر نفس
    از اين من دربه درت

    هر كي رو تا گفتي نفس
    پنجش رو زد تو نفست

    به هركي تا گفتي كليد
    قفس زدش تو قفست

    اما قسم به تو كه من
    همه همينم و همين

    دل رو به دريا بزن و
    بزار بشيم قصه ترين


    داني كه شمعداني دم مرگ پروانه چه گفت ؟

    گفت اي عاشق ديوانه فراموش شوي

    سوخت پروانه ، ولي خوب جوابش را داد

    گفت : طولي نكشد نيز تو خاموش شوي ...

    بارون و باد و دريا


    آنجا


    بارا
    ن
    بود


    و درخت


    و پنجره اي
    كوچك


    كه به باد عاشق بود


    و ماهي كوچكي كه در اندوه دريا


    يك دريا را گريسته بود


    و جاي خالي
    سروي تنها


    كه به ياد كوچه باغهاي نارنج


    تمام عمر را زيسته بود

    صنوبر ...///

    دو مسافر بر در
    دو رها تر در باد
    از غزل افتاده ...فرصتي بي فرياد
    چشم ام اين ناب ترين لحظه را مي بوسد
    زن بمن ميگويد باش تا نان بپزد
    من به زن ميخندم
    زن بمن ميخندد
    بي نفس . بي سايه ..بي صدا ميسوزد
    زن به شب ميماند
    به آوازي دور
    غزلي از شبنم
    رختي از پوست نور
    زن مرا مي بويد
    زن بمن ميگويد
    باش تا مي برسد
    من به زن ميگويم
    واي اگر وقت گل ني برسد

    ( شهيار قنبري )

    سلام نرگس جان دوباره اومدم

    هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش ميسرم که مجوشم به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم حکايتي ز دهانت به گوش و جان من آمد دگر نصيحت مردم حکايتي است به گوشم مرا به هيچ بدادي و من هنوز برآنم که از وجود تو مويي به عالمي نفروشم باز هم توفيقي نصيبم شد و تونستم وبلاگ را به روز بکنم مثل هميشه با اومدنتون خوشحالم خواهي کرد خداحافظ

    سلام و هميشه سلام

    ممنونم كه به من سر زدي....خيلي خوشحال شدم.....

    ميدوني تضاد رو ميتوني دليلش رو حدس بزني...1- اون نوشته قرار بود تو يهتاريخ گذشته شده اي آپ بشه كه هيچ وقت نشد2- مهربوني شما و صحبتاي زيباتون....ميدوني به خيلي چيزا رسيدم ولي اون ديوي كه گفتم سدي بزرگ سر راهم ساخته......!و اين سد هيچ وقت و هيچ وقت نه شكسته ميشه و نه اينكه ميشه شكستش.......!!!!

    از همه محبتهات ممنونم

    سلام...ممنونم که خبرم کردي و خوشحالم که به ياد منم بودي ميدوني وبلاگم تو پرشين مشکل فني پيدا کرده واسه همين فعلا رفتم بلوگفا به محض اينکه درست بشه بر ميگردم به پرشين عزيز.....قول ميدم ((چشمک))حالا فعلا بيا اونجا چون آپم همين امروزم آپ کردم خوشحال ميشم ببينمت.به اميد ديدار.

    سلام و احترام

    متنتون زيبا بود. متاسفانه اين وضعيت در خيلي از ما آدمها عادي شده!

    وبلاگتون زيباست كلا.

    خوشحال ميشم به من هم سر بزنيد.

    يا علي

    سلام

    خوندم تا آخر...

    فقط ميتونم بگم خدا بهمون كمك كنه كه اينجوري نشيم...

    متني رو كه نوشته بودم عوض كردم.

    از شما هم ممنونم كه اينقدر به من لطف داريد.

    ياعلي

    آخرين...

    دوشنبه 23/8/1384 ساعت 9:37 عصر

    دوستان سلام
    ايشالا من رو از دعاي خيرتون بي‏نصيب نميزاريد.


    توي اين مدت اگه خوبي ديدين اشتباهي بوده!
    بدي‏هايي هم كه ديدين حتما حلال كنيد...


    درود


    من اينجا رو تخته‏ش كردم، ولي حذفش نمي‏كنم، مي‏خوام يادگاري نگهش دارم!


    دوستان عزيزم! به خدا خيلي اوضاعم به هم ريخته، نمي‏خواستم شماها رو ترك كنم، به خدا براي خودم هم خيلي سخت بود كه اينجا رو ديگه ول كنم اما چاره‏اي ندارم.
    نمي‏توانم مشخصا بگويم كه چرا ديگر نمي‏نويسم، اما همين‏قدر بدانيد كه امروز دريايي از غم و درد بر جانم سايه افكنده...


    دوست داشتم برايم دعا كنيد...
    ايشالا دعا مي‏كنيد و خدا هم به يمن توجه شما، مرا از اين بند بلا رها مي‏سازد و ...
    ايشالا برمي‏گردم...


    آخرين ياعلي


    شايد شما هم شنيده ايد كه پدري با چاقو به جان دو دختر جوانش افتاده و دختر بزرگش را با ضربات پي در پي چاقو از پاي در آورده و دختر دومش جان سالم از به در برده.

    فكر مي كنيد به چه خاطر بوده؟ اين عصبانيت شيطان خاموش در نفس ما كه اگه فوران كند خدا به داد طرف مقابل بايد برسد.

    آيا نشنيديد كه اگه شخصي بتونه در هنگام خشم و غضب خودشو كنترل بكنه خداوند آتش جهنم را از او دور مي كنه.

    پس بيايم مرده پرست نشيم تا زنده هستيم قدر همديگه را بدونيم و به همديگه احترام بزاريم.

     <    <<    6   7   8   9   10    >>    >