بر خيز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و دمي به شادماني گذران
در طـبع جـهان اگــر وفـايي بودي
نوبت بـه تو خود نيامدي از دگـران
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنيمت شمريم
فردا که ازين دير کهن در گذريم
با هفت هزار سالگان سر بسريم
در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمي که قضا بود ز من مي داني ؟
در گردش خود اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني
هنگام سپيده دم خـروس سحري
داني که چرا همي کند نوحـه گري
يعني که نمودند در آيـينه صبح
کز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
ايـام زمـانه از کسي دارد ننگ
کــو در غـم ايـام نـشيند دلتـنگ
مي خور تو در آبگينه با ناله چنگ
ز آن پيش که آبگينه آيد بر سنگ
گويم ؛نمي شود يک شب بخوابي وُصبح زود يکي بيايد و بگويد " هر چه بود تمام شد به خدا .. "
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر
خويش را از ساحل افکندم در آب ،
ليک از ژرفاي دريا بي خبر
اگر بشود باد بيايد و باز ،بوي خيس گيسوي تو را به يادم بياوردــ به خــــــدا ــ بجاي غمگين ترين مادران بي خواب و خسته ،خواهـم گريست .
چرا به ياد نمي آورم ؟!هميشه ي بودن ، با هم بودن نيست .به گمانم تو حرفي براي گفتن داشتي !گفتي مراقب انار و آينه باش .گفتي از سايه روشن گريه هات ،دسته گلي بنفش براي علو خواهي آورد .گفتي براي بردن بوي پيراهنت بر خواهي گشت .چرا به ياد نمي آورم ؟!مرا از به ياد آوردن آسمان و ترانه ترسانده اند .مرا از به ياد آوردن تو و تغزل تنهايي ترسانده اند .من تازه از خواب يک صدف از کف هفت دريا آمده بودم .انگار هزار کبوتر بچه ي منتظر ،در پي چشم هات دلواپسي مرا مي گريست .
صدا ، صدا ، تنها صدا /
صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن /
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاك /
== فروغ
با سلام و آرزوي ِ بهترين ها .من متنتو خوندم . نظرو نتيجه گيري خواسته بودي ، اما جالب اينجاست که خودت به خوبي نتيجه گيري کرده بودي .از نقطه ي اصلي در گذشته شروع کرده بودي و به حال به زيبايي ربطش داده بودي .به لطاهت طرحتو پياده کردي و به کمال و تمام نيجه گيري کردي . ديگه چيزي نا گفته نمونده .مي دوني دوست ِ خوبم ،مشکل ما اينه که خيلي مغرور شديم .فقط خودمونو مي بينيم . انتظارات ِ بي جا از هم داريم .همين باعث مي شه قدر همد يگه را ندونيم .شيرين ترين لحظات با هم بودن رو به تلخ ترين لحظات تبديل مي کنيم .متاسفانه زماني سرمون به سنگ مي خوره که خيلي ديره و جز حسرت ِ ايام خوش ِ از دست رفته چيزي نمي مونه .بقول رودکي :
اي آنکه غمگني و سزاواريو اندر نهان سرشک همي باريرفت آنکه رفت ، و آمد آنک آمدبود آنچه بود ،خيره چه غم داري ؟مستي مکن ، که نشنود او مستيزاري مکن که نشنود او زاريشو تا قيامت آيد زاري کنکي رفته را به زاري باز آري؟
کاش قدر ساعات زندگيررا مي دانستيم تا از لحظات شيرينش لذت ببريم . علي
سلام عزيزم
يه لينك توي بلاگم گذاشتم به نام گفتگو با استاد
خيلي زيباست
همين اهنگه بلاگ تو رو داره
ياد اون افتادم
موفق باشي
منتظر ديدارت در به رنگ عشق هستم
قربانت
بانو