• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : درس زندگي
  • نظرات : 41 خصوصي ، 392 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    21   22   23   24   25    >>    >
     


    دست تو باز مي کند.

    پنجره هاي بسته را..
    هم تو سلام مي کني

    رهگذران خسته را..
    کوچه در انتظار تو.
    تا که کند نثار تو
    لاله دسته دسته را..
    دست تو باز مي کند.

    پنجره هاي بسته را..
    هم تو سلام مي کني

    رهگذران خسته را..
    دوباره پاک کردم

    و به روي رفت گذاشتم.
    اينه قديمي.

    غبار غم شکسته را.
    پنجره بي قرار تو.

    کوچه در انتظار تو.
    تا که کند نثار تو

    لاله دسته دسته را..
    شب به سحر رسانده ام.

    ديده به ره نشانده ام
    گوش به زنگ مانده ام.

    جمعه عهد بسته را.
    اين دل صاف کم کمک

    شده است سطحي از ترک
    آه شکسته تر مخواه..

    اينيه شکسته را.

    نرگس....دلم حيلي گرفته خيلي.... خيلي...

    بايد چيكار كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نميدونم هيچي نميدونم يا حق

    به چشمان پريرويان اين شهر

    به صد اميد مي بستم نگاهي

    مگر يك تن از اين ناآشنايان

    مرا بخشد به شهر عشق راهي

    به هر چشمي به اميدي كه اين اوست

    نگاه بي قرارم خيره مي ماند

    يكي هم، زينهمه نازآفرينان

    اميدم را به چشمانم نمي خواند

    غريبي بودم و گم كرده راهي

    مرا با خود به هر سويي كشاندند

    شنيدم بارها از رهگذاران

    كه زير لب مرا ديوانه خواندند

    ولي من، چشم اميدم نمي خفت

    كه مرغي آشيان گم كرده بودم

    زهر بام و دري سر مي كشيدم

    به هر بوم و بري پر مي گشودم

    اميد خسته ام از پاي ننشست

    نگاه تشنه ام در جستجو بود

    در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز

    رسيدم عاقبت آن جا كه او بود

    "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

    ز خود بيگانه، از هستي رميده

    از اين بي درد مردم، رو نهفته

    شرنگ نااميدي ها چشيده

    دل از بي همزباني ها فسرده

    تن از نامهرباني ها فسرده

    ز حسرت پاي در دامن كشيده

    به خلوت، سر به زير بال برده

    به خلوت، سر به زير بال برده

    "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

    به خلوتگاه جان، با هم نشستند

    زبان بي زباني را گشودند

    سكوت جاوداني را شكستند

    مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد

    كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟

    چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!

    كه اين ديوانه را از خود خبر نيست

    به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه

    به دريايي درافتد بيكرانه

    لبي، از قطره آبي تر نكرده

    خورد از موج وحشي تازيانه

    مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد

    مرا با عشق او تنها گذاريد

    غريق لطف آن دريا نگاهم

    مرا تنها به اين دريا سپاريد

    او گفتند: شاعر را بيازار؟

    كه شاعر در جهان ناكام بايد

    چو بيند نغمه سازي رنج بسيار

    سخن بسيار نيكو مي سرايد

    به آو آزار دادن ياد دادند

    بناي عمر من بر باد دادند

    از آن پس ماه نامهربان شد

    ز خاطر برد رسم آشنايي

    غم من ديد و با من سرگردان شد

    مرا بگذاشت با رنج جدايي

    كه چون باشد به صد اندوه دمساز

    به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز

    مرا در رنج برده سخت جان ديد

    جفا را لاجرم از حد فزون كرد

    فغان شاعر آزرده نشنيد

    دل تنگ مرا درياي خون كرد

    چنان از بي وفايي آتش افروخت

    كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت

    نگفتندش كه: درد و رنج بسيار

    دمار از روزگار دل برآرد

    دل شاعر ندارد تاب آزار

    كه گاه از شوق هم جان مي سپارد

    بدين سان خاطر ما را شكستند

    زبان نغمه ساز عشق بستند

    دل افروز ترين روز جهان،

    خاطره اي با من هست.

    به شما ارزاني :

    سحري بود و هنوز،

    گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

    گل ياس،

    عشق در جان هوا ريخته بود .

    من به ديدار سحر مي رفتم

    نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

    ***

    مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

    بسراي اي دل شيدا، بسراي .

    اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

    تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

    آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

    روح درجسم جهان ريخته اند،

    شور و شوق تو برانگيخته اند،

    تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

    همه درهاي رهائي بسته ست،

    تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

    بسراي ... ))

    من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

    ***

    در افق، پشت سرا پرده نور

    باغ هاي گل سرخ،

    شاخه گسترده به مهر،

    غنچه آورده به ناز،

    دم به دم از نفس باد سحر؛

    غنچه ها مي شد باز .

    غنچه ها مي رسد باز،

    باغ هاي گل سرخ،

    باغ هاي گل سرخ،

    يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
    چون گل افشاني لبخند تو،

    در لحظه شيرين شكفتن !

    خورشيد !

    چه فروغي به جهان مي بخشيد !

    چه شكوهي ... !

    همه عالم به تماشا برخاست !

    من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

    ***

    دو كبوتر در اوج،

    بال در بال گذر مي كردند .

    دو صنوبر در باغ،

    سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

    مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

    رو نهادند به دروازه نور ...

    چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

    در سرا پرده دل

    غنچه اي مي پرورد،

    - هديه اي مي آورد -

    برگ هايش كم كم باز شدند !

    برگ ها باز شدند :

    ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

    با شكوفائي خورشيد و ،

    گل افشاني لبخند تو،

    آراستمش !

    تار و پودش را از خوبي و مهر،

    خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

    (( دوستت دارم )) را

    من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

    ***

    اين گل سرخ من است !

    دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

    كه بري خانه دشمن !

    كه فشاني بر دوست !

    راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

    در دل مردم عالم، به خدا،

    نور خواهد پاشيد،

    روح خواهد بخشيد . »

    تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

    اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

    نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

    « دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

    « دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

    ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان

    چشم وا مي كرد و - شايد -

    جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !

    ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .

    ***

    آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،

    با خورشيد !

    آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟

    ***

    بر لب دريا

    در بهشت بيكران صبحگاهان،

    ما

    چشم و دل، در هاله شرم نخسين !

    آدم و حوا

    شكسته ناله هاي موج بر سنگ.

    مگر دريا دلي داند كه ما را،

    چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !

    ***

    تب و تابي ست در موسيقي آب

    كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب

    فرازش، شوق هستي، شور پرواز،

    فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !

    ***

    سپردم سينه را بر سينه كوه

    غريق بهت جنگل هاي انبوه

    غروب بيشه زارانم در افكند

    به جنگل هاي بي پايان اندوه !

    ***

    لب دريا، گل خورشيد پرپر !

    به هر موجي، پري خونين شناور !

    به كام خويش پيچاندند و بردند،

    مرا گرداب هاي سرد باور !

    ***

    بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،

    كه ريزد از صدايت شادي و نور،

    قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

    هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

    ***

    لب دريا، غريو موج و كولاك،

    فرو پيچده شب در باد نمناك،

    نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛

    نگاه ماهي افتاده بر خاك !

    ***

    پريشان است امشب خاطر آب،

    چه راهي مي زند آن روح بي تاب !

    « سبكباران ساحل ها » چه دانند،

    «شب تاريك و بيم موج و گرداب » !

    ***

    لب دريا، شب از هنگامه لبريز،

    خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،

    در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛

    چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!

    ***

    چراغي دور، در ساحل شكفته

    من و دريا، دو همراز نخفته !

    همه شب، گفت دريا قصه با ماه

    دريغا حرف من، حرف نگفته !

    سر گشته اي به ساحل دريا،

    نزديك يك صدف،

    سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

    ***

    گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

    چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

    از سنگ بهتر است !

    ***

    جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

    از سنگ مي دميد !

    انگار

    دل بود ! مي تپيد !

    اما چراغ آينه اش در غبار بود !

    ***

    دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

    خود را به او نمود .

    آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

    با صدا اميد، ديده در او بست

    صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

    در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

    سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

    آئينه را شكست

    در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمر

    مردي نفس زنان تن خود مي كشد به راه

    خورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمان

    همچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه

    ***

    اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ

    اي بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

    چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

    خو كرده با سكوت سياه درنگ ها

    ***

    حيران نشسته در دل شب هاي بي سحر!

    گريان دويده در پي فرداي بي اميد

    كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

    عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد

    ***

    سوسوزنان، ستاره ي كوري ز بام عشق

    در آسمان بخت سياهش دميد و مرد

    وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

    تنها به دست تيرگي جاودان سپرد

    ***

    اين رهگذر منم، كه با همه عمر با اميد

    رفتم به بام دهر برآيم، به صد غرور

    اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ

    خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور

    ***

    اي رهنورد خسته، چه نالي ز سرنوشت؟

    ديگر تو را به منزل راحت رسانده است

    دروازه طلايي آن را نگاه كن!

    تا شهر مرگ، راه درازي نمانده است

    بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

    همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

    شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

    در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

    باغ صد خاطره خنديد

    عطر صد خاطره پيچيد

    يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

    پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

    ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

    تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

    من همه محو تماشاي نگاهت

    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشه ماه فرو ريخته در آب

    شاخه ها دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ

    يادم آيد : تو به من گفتي :

    از اين عشق حذر كن!

    لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

    آب ، آئينه عشق گذران است

    تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

    باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

    تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

    با تو گفتم :‌

    "حذر از عشق؟

    ندانم!

    سفر از پيش تو؟‌

    هرگز نتوانم!

    روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

    چون كبوتر لب بام تو نشستم،

    تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

    باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

    تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

    حذر از عشق ندانم

    سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

    اشكي ازشاخه فرو ريخت

    مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

    اشك در چشم تو لرزيد

    ماه بر عشق تو خنديد،

    يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

    پاي در دامن اندوه كشيدم

    نگسستم ، نرميدم

    رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

    نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

    نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

    بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

    طوفان سهمناك به يغما گشود دست

    مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست

    لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس

    طوفان فرو نشست

    بادي چنين مهيب نزيبد بهار را

    كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را

    در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين

    گل را و خار را

    اكنون جمال باغ بسي محنت آور است

    غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است

    بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ

    از اشك غم تر است

    آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند

    در موج سيل تا به گريبان نشسته اند

    لب هاي باز كرده به لبخند شوق را

    در خاك بسته اند

    آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن

    لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن

    گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته

    چون آرزوي من

    مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم

    خنديد برق رنج به بي آشيانيم

    هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم

    از زندگانيم

    شب ها كه دريا، مي كوفت سر را

    بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛

    ***

    شب ها كه مي خواند، آن مرغ دلتنگ،

    تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

    ***

    شب ها كه مي ريخت، خون شقايق،

    از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛

    ***

    شب ها كه مي سوخت، چون اخگر سرخ

    در پاي آتش، دل هاي ياران؛

    ***

    شب ها كه بوديم، در غربت دشت

    بوي سحر را، چشم انتظاران؛

    ***

    شب ها كه غمناك، با آتش دل،

    ره مي سپرديم، در زير باران؛

    غمگين تر از ما، هرگز نمي ديد

    چشم ستاره، در روزگاران !

    ***

    اي صبح روشن ! چشم و دل من

    روي خوشت را آئينه داران !

    بازآ كه پر كرد، چون خنده تو

    آفاق شب را، بانگ سواران

    صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي

    از در تنگ قفس

    چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد

    پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و

    او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد

    مرغكان را يك به يك مي كشت و

    در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد

    صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد

    ***

    بسته بالان قفس

    بي خيال

    بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند

    تا برون آرند چشم يكدگر را

    بر سر هم خيز بر مي داشتند

    ***

    گفتم: اي بيچاره انسان!

    حال اينان حال توست!

    چنگ بيداد اجل، در پشت در،

    دنبال توست

    پشت اين در، داس خونين، دست اوست

    تا گريبان تو را آرد به چنگ

    دست خون آلود او در جست و جوست

    بر سر يك لقمه

    يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ

    اين چنين دشمن چرايي؟

    مي تواني بود دوست

    گل از تراوت باران صبحدم، لبريز

    هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز

    صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار

    كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز

    هزار چلچله در برج صبح مي خوانند

    هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز

    به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست

    روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز

    مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است

    فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز

    ببين در آينه ي روزگار نقش بلا

    كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز

    چگونه درد شكيبايي اش نيازارد

    دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز

    در همه عالم كسي به ياد ندارد

    نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند

    تنها با يك ترانه در همه ي عمر

    نامش اينگونه جاودانه بماند

    ***

    صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد

    نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد

    بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد

    شور و سروري به جان مردم بخشيد

    ***

    نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار

    مشعل شب هاي رهروان فداكار

    شعله بر افروختن به قله كهسار

    بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار

    ***

    خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!

    شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!

    هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد

    هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!

    ***

    ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست

    كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست

    ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار

    خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست

    ***

    روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار

    خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار

    ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم

    زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"

    ***

    "هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد

    بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد

    بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد

    آتش او را به قله ها برسانيد

     <    <<    21   22   23   24   25    >>    >