حلم امام سجاد (ع)
روزى مردى او را دشنام گفت. على بن الحسين خاموش ماند و بدو ننگريست. مرد گفت:
ـ با توام! و امام پاسخ داد:
ـ و من سخن تو را ناشنيده مي گيرم! (8)
روزى مردى از خويشاوندانش نزد وى رفت و چندانكه توانست او را دشنام داد. امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به كسانى كه نزد او نشسته بودند گفت:
ـ شنيديد اين مرد چه گفت؟ مىخواهم با من بيائيد و پاسخى را كه بدو مي دهم بشنويد! گفتند :
ـ مىآئيم و دوست مي داشتيم همينجا پاسخ او را مي دادى.
امام نعلين خود را پوشيد و به راه افتاد و ميگفت: «و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين» (9) همراهان او دانستند امام سخن زشتى بدان مرد نخواهد گفت. چون به خانه وى رسيد گفت:
ـ بگوئيد على بن الحسين است. مرد بيرون آمد و يقين داشت امام به تلافى نزد او آمده است . چون نزد او رسيد على بن الحسين گفت:
ـ برادرم! ايستادى و چنين و چنان گفتى! اگر راست گفتى خدا مرا بيامرزد. اگر دروغ گفتى خدا ترا بيامرزد.
مرد برخاست و ميان دو چشم او را بوسيد و گفت:
ـ آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائى. و من بدان سزاوارم! و راوى حديث گويد، آن مرد حسن بن الحسن بود (10) مي گفت هيچ خشمى را گواراتر از آن خشم كه به دنبال آن شكيبائى باشد نديدم. و آنرا با شتران سرخ مو عوض نميكنم. (11)
مردى كه پيشه مسخرگى داشت و با خنداندن مردم از آنان چيزى مىستد به گروهى گفت: على بن حسين مرا عاجز كرد. هر كار مي كنم نمي توانم او را بخندانم و من بايد او را بخندانم !
روزى امام با دو بنده خود به راهى مىرفت آن مرد پيش رفت و رداى امام را از دوشش برداشت . امام برجاى خود ايستاد و ديده از زمين برنمىداشت. بندگان او در پى مسخره دويدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسيد:
ـ اين مرد كه بود؟
ـ مرد مسخرهاى است كه مردم را مىخنداند و از آنان چيزى مي گيرد.
ـ بدو بگوئيد خدا را روزى است كه در آن روز مسخرهپيشگان زيانكارانند. و جز اين چيزى نگفت. (12)
از يكى از موالى خود ده هزار درهم وام خواست. مرد گروگان طلبيد. على بن الحسين پرزهاى از رداى خود كند و بدو داد و گفت اين گروگان تو!
مرد چهره درهم كشيد. على بن الحسين پرسيد:
من بيشتر پاى بند گفته خود هستم يا حاجب بن زراره؟
ـ تو!
چگونه است كه كافرى چون حاجب بن زراره كمان خود را كه پاره چوبى است گروگان مي دهد (13) و به وعده خود وفا مي كند و من به وعده خود وفا نمي كنم؟
مرد پذيرفت و مال را باو داد. پس از چندى گشايشى در كار امام پديد آمد. وامى را كه به عهده داشت نزد آن مرد برد و گفت:
ـ اين طلب تو. گروگان مرا بده!
ـ فدايت شوم، آنرا گم كردم!
ـ در اين صورت حقى به من ندارى. آيا ذمه چون منى را خوار مي شمارى؟
ـ مرد آن پرزه را از حقهاى كه داشت بيرون آورد و بدو داد. على بن الحسين پرزه را گرفت و مال را بدو سپرد. (14)
و ا