راهي نمونده واسه من،انگار بايد پر بزنم
تو آسمون ِ بي کسي ،بغض ِ گلومو بشکنم
يادت نره ، يادت باشه ،ذ خودت مي خواستي که برم
ديگه منو نمي بيني، راس راسي من دارم مي رم
شعر سفر جون مي گيره ، تو چشماي خيس و ترم
اما بدون هر جا برم ، ياد تو رو نمي برم
يه روز مياد که قلب تو ، رخت ِ ندامت مي پوشه
مي خواد منو پيدا کنه ، جامه ي آشتي بپوشه
اينجا مي ره ، اونجا ميره ، به آب و آتيش مي زنه
دنبال من مي گرده و ميگه فقط مال منه
اون روزو دارم مي بينم ، چشماي تو بارونيه
پشت ِ حصار خاطره ، تو چنگ غم زندونيه
ديگه منو نمي بيني ، من که بهت گفته بودم
تا اومدي نگام کني ، با خستگي رفته بودم (بهاره محبي )