نيست آگه ، دل ِ تو از غم ِ تنهايي من
تو بيا تا بشود طي ، شب ِ يلدايي من
بي تو بودن ، غم و دردي ست که من مي دانم
تو که آگه تيي از آتش ِ شيدايي من
بس که شب تا به سحر ، اشک به دامانم ريخت
رفته از دست ، دگر قدرت بينايي من
خسته ام خسته ازين غربت و تنهايي و درد
بيش از اين نيست دگر تاب ِ شکيبايي من
بي تو دلمرده و افسرده ترينم ، بر گرد!
اي نفس هاي تو اعجاز ّ مسيحايي من
بي تو چون شاخه ي خشکيده ي بيدم ، آري
تو بيا ، تا برسد فصل ِ شکوفايي من. (اسماعيل فريدي)