بشناس مرا! حکايتي غمگينم
افسانه ي تيره ي شبي سنگينم
تلخم، کدرم ، شکسته ام ،مسمومم
اي دوست! شناختي مرا، من اينم
من اينم و غرق خستگي آمده ام
ويرانم و از شکستگي آمده ام
از شهر يگانگي فراموشش کن
از شهر هزاردستگي آمده ام
آنجا، با هر که زيستم کشت مرا
هر هم خوني به خون آغشت مرا
صدها دستي که دوست مي خواندمشان
هه! صدها خنجر شکست در پشت مرا
نميدانم ....
نميدانم ...
شايد در کوچه پس کوچه هاي مهرباني
درخيابان تنهائي
هنگام عبور از گلفروشي بتوانم:
نگاهت راپيداکنم .
سلام
به هر ساز خوش آوازي گوش دادم. اما خدايا چرا ما انسان ها اينقدر بد مينوازيم. چرا نت هاي آهنگ ما رنگين است. مگر تو ما را بي رنگ نيافريدي؟
پس چرا اين همه رنگ پرستي هست/