درست وسط جاد? سرنوشت مي ايستم.
دستانم را بالاي چشمانم ميگيرم و به آن دور ها مينگرم.
به زماني مي رسم که هنوز اشک هايم بوي خدا را مي داد.
تنها يي من از همان لحظه آغاز شده است.
يک تراژدي مصوّر:
دختر بچه اي با موهاي پريشان و چشماني پر از التماس کودکانهء اين رويا که دوستت دارم
و نگاه هايي که او را پس ميزنند
سرآغاز بلوغ.
چهره اي که ديگر آرام نيست و حکايت از التهاب بيگانگي دارد و هيچ کس نگاهش نمي کند
بلوغ به اعتدال مي رسد و شمارش معکوس.
و نگاه هاي دخترک سرشار از عطش براي دوست داشتن و
فرياد زدن اين که من بد نيستم
بلوغ فرجام مي يابد.
التهاب چهره رو به زيبايي مي گزارد و و نگاه دخترک لذت بخش مي شود.
براستي که تراژدي غمناکي ست.
زيباست و لذت بخش.
به نظر مي رسد که سر شار از حس زندگيست.
ولي در نگاهش سفري تلخ ديده مي شود
و تنها خاکستري از آتش فرياد هاي پيشينش باقي مانده است
و به ياد مي آورد که روزي دوگانگي اش را فرياد ميزد
و در مقابل مطرود بودنش مي خواست ثابت کند بد نيست
و تنها گاهي وقتها ست که روحش را طوفاني در بر ميگرد
و و قتي که تنهايش مي گذارند جايي براي مرمت خرابه هاي روحش نميماند.
چرا کسي فريادش را نشنيد؟
نگاهم را از جاده بر مي گيرم و تنها لبخندي مي ماند
و شايد شکايتي پنهاني به خدا.
هيچ کس طوفانم را نفهميد و همان ها که که نقضم مي کردند
امروز که روحم را به تنهايي و با عشق مرمت کرده ام
و دو گانگي ام مهار شده است گويي خود طوفاني ديگرند که ميخو