عشق آمد و شد، چو خونم اندر رگ و پوستتا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوستاجزاي وجودم همگي دوست گرفتنامي ست ز من بر من و باقي همه اوست
(ابو سعيد ابوالخير)
خوشا صبحي ، که چون از خوا خيزمبه آغوش ِ تو از بستر گريزمگشايم در برويت ، شادمانهرُ خت بوسم ، به پايت گل بريزم
(هوشنگ ابتهاج ه . ا . سايه )
تو را مي خواهم اي ديرينه دلخواهکه با ناز ِ گل ِ رويا شکفتيبه هر زيبا که دل بستم تو بوديکه خود را در رخ ِ او مي نهفتي
چه شبي بود و چه فرخنده شبي .آ ن شب ِ دور که چون خواب ِ خوش از ديده پريد .کودک ِ قلب ِ من اين فصه ي شاد ،از لبان ِ تو شنيد : " زندگي رويا نيست . زندگي زيبايي ست . مي توان ، بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي . مي توان ، در دل ِ اين مزرعه ِ خشک و تهي بذري ريخت . مي توان ، از ميان فاصله ها را برداشت . دل ِ من با دل ِ تو ، هر دو بيزار از اين فا صله هاست . "قصه ي شيريني است .کودک ِ چشم من از قصه ي تو مي خوابد .قصه ي نغز ِ تو از غصه تهي است .باز هم قصه بگو ،تا به آرامش ِ دل ،سر به دامان ِ تو بگذارم و در خواب روم .
(حميد مصدق )
سينه ام اگر روزي بشکافدهمه خون است و زخمارمغاني مانده بر جااز ايامي که چشم ِ مناز ديدار ِ تو محروم گشت
(ستار حويزاوي )
دلتنگم و با هيچکسم ميل ِ سخن نيستکس در همه آفاق به دلتنگي ِ من نيستگلگشت ِ چمن با دل ِ آسوده توان کردآزرده دلان را سر ِ گلگشت ِ چمن نيستاز آتش ِ سوداي ِ تو و خار ِ جفايتآن کيست که باغ ِ نو و ريش ِ کهن نيستبسيار ستمکار و بسي عهد شکن هستاما به ستمکاري ِ آن عهد شکن نيستدر حشر چو بينند بدانندکه وحشيستآنرا که تني غرقه به خون هست و کفن نيست
(وحشي بافقي )
نمي دانم چه مي خواهم بگويم ،زبانم در دهان ِ باز بسته است .در ِ تنگ ِ قفس بازست و افسوسکه بال ِ مرغ ِ آوازم شکسته است !نمي دانم چه مي خواهم بگويم ،غمي در استخوانم مي گدازدخيال ِ نا شناسي آشنا رنگگهي مي سوزدم ، گه مي نوازد .فغاني گرم و خون آلود و پر دردفرو مي پيچدم در سينه ي تنگسرشکي تلخ و شور ، از چشمه ي دلنهان در سينه مي جوشد شب و روز .درون ِ سينه ام دردي است خونبارکه همچون گريه مي گيرد گلويم .غمي آشفته ، دردي گريه آلودنمي دانم چه مي خواهمئ بگويم !
(هوشنگ ابتهاج ه.ا.سايه)
شب هاي خيلي زيادي رو به اشک به صبح رسوندم و دل مُردمو به اتفاقات بي هوا زدم تا شايد يادم بره چي بر من گذشته . از صفر شروع کردم و مثل يه ربوت به فردام پا گذاشتم . اولش خيلي مي ترسيدم و احساس ضعف مي کردم . يه خلا تمامي ذهنمو پر کرده بود . از دوباره زمين خوردن وحشت داشتم اما عادت کردم . به قول بابا ، يکي از بهترين خصوصيات انسان وفق پذيرشه . آره عزيزدلم .. زندگي يعني دل بستن و فرداش فراموش کردن .. زندگي يعني يه عادت مسخره ي سلام و يه عادت تلخ خداحافظي .. زندگي يعني مرگ تمام آرزوها .. ولي باز هم ملالي نيست . ما که تا اينجاش اومديم ، بقيه شم سينه سپر مي کنيم و تا انتها مي ريم . فرصت اين نامه هم داره تموم مي شه ، فرصت منم زياد نيست . برام دعا کن . برام دعا کن تا بزرگ شم و التيام زخمامو ببينم . به خدا مي سپارمت . فردات هميشه خوش ..
چرا با مشخصات يكي ديگه داره ثبت مي شه؟
سلام
من هم بر حسب وظيفه شهادت آن امام همام رو به محضر امام عصر (عجل الله فرجه الشريف ) و شيعيان خالص آن حضرت تسليت ميگم . ممنون از شعر زيبا تون . يا حق ...
تو كه معناي عشقي به من معنا بده ...