تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده ای ، هنوز اشگهایشان را نسترده ای ، هنوز ارامشان نکرده ای و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته ای که زنی با ظرفی از غذا وارد خرابه می شود و به تو سلام می کند و ظرف غذا را پیش رویت می نهد . بوی غذای گرم در فضای خرابه می پیچد و توجه کودکانی را که مدتهاست جز نان خشک نچشیده اند و جز گرسنگی نکشیده اند را به خود جلب می کند . تو زن را دعا می کنی و ظرف غذا را پس میرنی و به زن میگویی :« مگر نمی دانی که صدقه برما حرام است ؟» زن می گوید بخدا که این صدقه نیست . نذری است که بر عهده من که هر غریب و اسیری را شامل می شود .تو می پرسی که :« این چه عهد و نذری است؟» و او توضیح میدهد :« در مدینه زندگی میکردیم و من کودک بودم که به بیماری لاعلاجی گرفتار شدم . پدرو مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و علی برای شفای من دعا کنند. در این هنگام پسری خوش سیما وارد خانه شد . او حسین فرزند آنها بود .علی اورا صدا کرد و گفت :« حسین جان دستت را بر سر این دختر قرار بده و شفای اورا از خدا بخواه . حسین دست بر سر من گذاشت ومن بلافاصله شفا یافتم . آنچنان شفا یافتم که تا کنون به هیچ بیماری مبتلا نشدم . گردش روزگار مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنی داد. من از آن زمان نذر کرده ام که برای سلامتی آقا حسین به اسیران و غریبان احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم . تو همین را کم داشتی زینب ! که از دل صیحه بکشی و پاره های جگرت را از دیدگانت فروبریزی . و حالا این سجاد است که باید ترا آرام کند و این کودکانند که باید به دلداری تو بیایند . تو در میان ضجه ها و گریه هایت به زن میگویی :« حاجت روا شدی ، من زینبم ! دختر فاطمه و علی و خواهر حسین ، و این سر که می بینی برسر دارالاماره نصب شده ، سرهمان حسینی است که تو دنبالش میگردی ، و این کودکان فرزندان حسین اند . نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید .» زن نعره ای از جگر می کشد و بیهوش بر زمین می افتد ، و تو اشگهای مدامت را بر سر و صورت او می پاشی ، پیش پیکر نمیه جان او زانو میزنی ، زن به هوش می آید ، گریه می کند ، زار میزند ، گیسوانش را می کند ، بر سر و صورت می کوبد و دوباره از هوش میرود ..... و باز به هوش می آید ، خود را بر خاک می کشد ، بر پای کودکان بوسه میزند ، خاک پایشان را به اشگ چشم میروبد و باز ازهوش میرود . آنچنانکه تو ناگزیر میشوی دست از تعزیت خود برداری و به تیمار این زن غریب بپردازی ......
تو هنوز خود را نیافته ای و کودکان هنوز تداعی این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند که زنی دیگر با کوزه آبی در دست وارد خرابه می شود ....چهره این زن اما ، برای تو آشناست . او ترا به جا نمی اورد ، اما تو خوب او را به یاد می آوری . چهره او از دوران کودکی یادت مانده است؛ زمانی که به خانه مادرت زهرا می آمد و برای کمک به کارهای خانه ، به مادرت التماس میکرد ...... آن زن دختر کوچک و دوست داشتنی و شیرینی را در ذهن دارد به نام زینب ، که هبر به خانه فاطمه میرفته ، سراپای او را غرق بوسه میکرده و او را در آغوش می گرفته و قلبش التیام میگرفته ، آنچنانکه تا سالها کمک به کارخانه را بهانه میکرده تا با محبوب کوچک خود تجدید دیدار کند و از آغوش او التیام بگیرد . او واله و سرگشته زینب بود ، اما حوادثی او را از مدینه دور کرده و دست نگاهش را از جمال زینب کوتاه ساخته ، و برای اینکه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند ، عهد کرده که عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو نشاند . او باور نمی کند تو زینبی ! و چگون ممکن است آن عقیله ، آن دردانه و عزیز کرده قوم و قبیله اکنون ساکن خرابه ای در شام شده باشد ؟؟!! چگونه ممکن است بانوی بانوان عالم رخت اسیری برتن کرده باشد ؟؟!!انکار او و نقل خاطرات او ، تنها کاری که می کند مشتعل کردن آتش عزای تو و بچه هاست
برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب اثر جاوید سید مهدی شجاعی
السلام علیکِ یا زینب کبری، السلام علیکِ یا بنت رسول الله، السلام علیکِ یا بنت امیرالمومنین (سلام الله) ای فروغ تابنده کوثر! ای پرستار شهادت! تو بانوی فصاحتی و اعجاز. نطق آتشین تو قلب سنگی کوفیان را ذوب کرد، اشک از چشمان آنها به راه انداخت و به سینه های کویری شان گسیل داشت. تو فرزند کوثری! تو جرعه ناب کوثری! نامت همیشه درس آموز عزت و یادت هماره الهام بخش شرف و مردانگی باد. [ جمعه 84/12/19 ] [ 10:40 عصر ] [ نرگس الهی ]
[ نظر ]
|
| |
قالب توسط وبلاگ اسکین - ویرایش توسط اسپایکا |