روزگار تلخ و پیچیده همچون آدمهایش راز آلود است و هوای این روزها بسیار دلگیرتر...! بازی روزگار همچنان بی رحم و نا رفیق است و با چنگالهای مکر و نیرنگ، غمهای زهرآلودش را در قلب آدمی فرو می کند
انگار همچون بید مجنونی هستم که در برابر باد ایستاده ام و باد مرا به هر سو که خودش می خواهد می کشاند و با خود می برد در امتداد این روزها بدون ره توشه این راه دراز... غرق در یک خیال محض، همچنان قافیه را میبازم میان وجودم انگار یک شعله می سوزد و مرا مثل شمع آب می کند در این فصل سرد بی پایان و غم زده... در همهمه امواج دریای پر تلاطم روزگار مثل باد و طوفان بی موقع... گاهی در افکار خسته و تیره و گرفته خود قدم می زنم انگار پاییز مرا مهمان دلتنگی هایم کرده است چه بگویم که حاصل روزهای عزلت سرشار از سکوت و بغضی تلخ نوشته ها و برگ های دفتری که سرنوشت شان چیزی جز مچاله شدن نبود شیرازه نوشته هایم مثل منظره ای آشفته به نظر می رسند و نوشته هایم همانند طوفانی در دل کویر می پیچد و می رود دیرگاهیست...... دلی در اسارت زنجیر ملالت و اندوه های نو به نو به خود می پیچد... دلی که چون پرنده ای میان سیم های خاردار اسیر گشته دلی پر سر و صدا ولی خاموش کبوتر پیام آور وادی خاموشان... انگار مانند صدایی لرزان روی هوا سرگردان است و یا چون برگی بر روی امواج رودخانه...! خستگی جسم را می توانی به آب بسپاری اما... با خستگی روح چه می کنی...؟ خیالات زیبا و دلنشین هم رهاوردی جز دلزدگی ندارد آری صدای سوز می آید... آوای سکوت در جایی میان زخم های قلم بر صحیفه دل چون آهوی فراری به هر دشت دوانم اگر کسی سراغ مرا گرفت... بگویید به دیار آشنایی ها رفته است
تا دیگر باز نگردد.... [ شنبه 96/4/17 ] [ 7:48 عصر ] [ نرگس الهی ]
[ نظر ]
|
| |
قالب توسط وبلاگ اسکین - ویرایش توسط اسپایکا |