ياد عاشورا را چنان پيچيده بر اين لحظه ها
ناله ها از ناي دل مي جو شدم!
رنگ غم پاشيده امروز بر جان سحر!
يا که خورشيد عزادار کسي مي باشد؟
ترجمانِ لحظه هاي بيشماري گشته اي!
آه اي اشک!
با من بگو اين داغ سنگين، چيست بر دل! در فراواني اندوه ها، تمام مرثيه ها را ورق مي زنم و چشم ها، تازه ترين اشک ها را نذر ماتم مي کنند!
گويي دلم نبض خويش را با «سامّرا» تنظيم کرده است!
پرده اي از تلخ ترين غريبانه ها، پيش رويم مي آويزد و من به غمگين ترين غروب جاري در افق
مي نگرم؛ غروبي درست شيبه غروب عاشورا!
شايد « شام غريباني ديگر» در راه است و سوگنامه غريبي ديگر در ديار غريبان؛ آن هم در غربتي سنگين و جان گداز، آن هم در «سامّرا»؛ جايي که حتي يک نفر، نگاهش را مهرباني نياموخته و از در و ديوارش، فقط جاسوس مي بارد!
آه اي غربت آبادِ غصه هاي ويرانگر! اي شهر غم هاي فراموش ناشدني حضرت مهدي (عج)!
مثل بغضم، مثل آهم، در غروب سرد و زخمي
بيتْ بيتِ غربت و تنهايي ات را مي شناسم
آه، چه تلخ گرفته اي در آغوش، اينک غم راه، اي ديار شوم، اي ماتم آباد تمام تبعيدها! کدامين
سوگواره هايت را بگريم درمصيبت فرزندان زهرا (س) ؟!
کدامين ناله را با افق هاي غم گرفته ات، هم آهنگ کنم؟
آه، اي ماتم آباد تبعيدها، اي ديار تلخ! روزهاي چنين دردناکت، هرگز مباد!
مولاجان، خوشا يادت، آن هنگام که براي نماز بپا مي خاستي و فرشتگان، مشتاقانه به اقتدايت صف
مي آراستند!
خوشا نامت، که هرگاه برده مي شد، شوق زيارت، سراسر آسمان را فرا مي گرفت و عرش الهي،