سلام
ايشالا كه مثل هميشه سرزنده و سرحال هستي!
1- كاش هميشه چشمانمان، نگاههايي را ميجستند كه لبريز عشقند و هزار سياهي را از قلب من و تو دور كردهاند...
اندكي اگر بينديشيم درخواهيم يافت كه ما تمام زيستنمان را مديون آن كسي هستيم كه حتي لحظهاي از زيستنش را براي دين و ميهنش به خطر انداخته است، چه خوني ريخته باشد يا نريخته باشد...
اما ديديم و ديدند كه چهها كه بر سر اينان نياورديم...
بايد چه نام نهاد آنان كه اعلي افتخارشان له كردن فرهنگي بود كه جهاد و شهادت در آن مثل خورشيد روز ميدرخشيد...
نميخواهم بحث را سياسي كنم...
نميدانم چه بايد گفت اما وقتي ميشنويم كه دارويي كه حداقل حقي است كه اينان به گردن ما و نظام دارند را بايد بروند و از فلان خيابان كه معروف است كه بازار سياه دارو است تهيه كنند، بايد خفهخون گرفت...
كجايند آنها كه دم از شهيد ميزنند و شهادت؟!
بس است، خفهخون بگيريم و دمبرنياوريم بهتر است، همان بهتر كه حرفي نزنيم چه اگر حرفي بزنيم آبروي خودمان را بر باد دادهايم، گويي از مسلماني و انسانيت فقط خور و خواب و حفظ ظواهر را آموختهايم و بس!
رحم كند خداي بر ما، به بعضي كه ديگر اميدي نيست!
2- آن شعري كه حضرت عليه مشرف به نگاهتان نموديد، شعر فريدون مشيري بود و من هم ننوشته بودم يعني يادداشت دوست عزيزم بود، چند روزي است كه وبلاگ را گروهي كردهام...
3- از اينكه بنده را مورد لطف خويش قرار داديد ممنونم...
4- سعي ميكنم زينپس كمتر سياسينگاري كنم...
ياعلي