اي شب از روياي ِ تو رنگين شده
سينه از عطر تو ام سنگين شده
اي به روي ِ چشم من ، گسترده خويش
شادي ام بخشيده از اندوه بيش
اي تپش هاي ِ تن ِ سوزان ِمن
آتشي در سايه ي ِ مژگان ِ من
اي ز گندم زار ها سر شار تر
اي ز زرين شاخه ها پر بار تر
با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر ، جز درد ِ خوشبختيم نيست
اين دل ِ تنگ من و اين باز ِ نور؟
هاي و هوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانتد چمنزاران من
داغ ِ چشمت خورده بر چشمان ي من
پيش ازينت گر که در خود داشتم
هر کسي را تو نمي انگاشتم
درد ِ تاريکيست درد ِ خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن برسيه دل شانه ها
سينه آلودن به چرک ِ کينه ها
در نوازش ، نيش ِ ماران يافتن
زهر در لبخند ِ ياران يافتن
چون ستاره با دو بال ِ زر نشان
آمده از دور دست ِ آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيکرم بويِ هم آغوشي گرفت
آه اي روشن طلوع ِ بي غروب
آفتاب ِ سرزمين هاي ِ جنوب
آه ، آه ، اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر ، سيراب تر
عشق ديگر نيست اين ، اين چيرگيست
چلچراغي در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب ، پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم ، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
آه ِ ،مي خواهم که بشکافم ز هم
شادي ام يکدم بيالايد به غم
آه مي خواهم که بر خيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم ،هاي هاي
اي نگاهت لاي لاي ِ سحر بار
گاهوار ِ کودکان ِ بي قرار
خفته در لبخند ِ فردا هايِ من
رفته تا اعماق ِ دنيا هاي من
اي مرا با شور ِ شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب ي عشقم چنين افروختي
لا جرم شعرم به آتش سوختي
(فروغ فرخ زاد )