در آنجا بر فراز ِ قله ي کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم که در اين اوج ، ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن
به سوي ِ ابرهاي ِ تيره پر زد
نگاه ِ روشن ِ اميد وارم
ز دل فرياد کردم کاي خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم !
صدايم رفت تا اعماق ظلمت
بهئ هم بر زد خواب ِ شوم ِ اختران را
غبار آلوده و بي تاب کوبيد
در ِ زرين ِ قصر ِ آسمان را
ملايک با هزاران دست ِ کوچک
کلون ِ سخت ِ سنگين را کشيدند
ز طوفان ِ صداي ِ بي شکيبم
به خود لرزيده ، در ابري خزيدند
خدا در خواب ِ رويا بار ِ خود بود
به زيرِ پلک ها ، پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان ِ پرده هاي ِ خوابگاهش
ولي آن پلک هاي ِ نقره آلود
دريغا ، تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ِ ديده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نوميدانه بار خاست
که عاصي گردد و بر وي بتازد
صدا مي خواست تا با پنجه ي خشم
حرير ِ خواب ِ او را پاره سازد
صدا فرياد مي زد از سر ِ درد
به هم کي ريزد اين خواب ِ طلايي؟
من اينجا تشنه ي يک جرعه ي مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدايي
مگر چندان تواند اوج گيرد
صدايي درد مند و محنت آلود؟
چو صبح ِ تازه از ره باز آمد
صدايم از صدا ديگر تهي بود
ملي اينجا به سوي ِ آسمان هاست
هنوز اين ديده ي اميد وارم
خدا يا اين صدا را مي شناسي:
"من او را دوست دارم ، دوست دارم !"
(فروغ فرخ زاد )