دل من صبوري کن ... صبوري ... !
اون که رفت لياقتش رفتن بود و اون که موند سهمش موندن ...! دل من صبوري کن ...!
تو که رفتي قصه تمام شد ... !؟ به گمانم اشتباه تو همين بود ... قصه اي را شروع کرده اي که اتمامش نداشتن دل من است ...! دلي که روزي دوستت ميداشت ... روزي که تمام داراي اش تو بودي ... ! رفتي چون رفتن همه داراي تو بود ، آنکه ماند ... مانده ... و در گوشه اي از دلم جاي گزيده که دست تو هم بدان نخواهد رسيد ... دلم را ميگويم ... که تصور ميکردي با رفتنت خواهم مرد ... ولي هرگز نمردم ... زنده ام ... ولي با دلي زخم خورده از تو ... ~
رهروان خسته را احساس خواهم داد .. ماه هاي ديگري در آسمان كهنه خواهم كاشت .. نورهاي تازه اي در چشم هاي مات خواهم ريخت .. لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد .. سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد .. چشم ها را باز خواهم كرد.. خواب ها را در حقيقت روح خواهم داد .. ديده ها را از پس ظلمت به سوي ماه خواهم خواند.. نغمه ها را در زبان چشم خواهم كاشت .. گوش ها را باز خواهم كرد .. آفتاب ديگري در آسمان لحظه خواهم كاشت.. لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد .. سوي خورشيدي دگر پرواز خواهم كرد ..
سلام نرگس خانوم .
خوبي ؟
اين خبري كه دادي واقعا درسته ؟ من تازه يه چند ماهي بود با ايليا آشنا شده بودم . باورش خيلي سخته . انشاالله كه همون طوري كه دوست داشت فوت كرد همون جايي هم كه دلش مي خواد بره
موفق و هميشه خندون باشي
حوصله هيچي رو نداااااااااااااااااااااااااااااااااااااارم نداااااااااااااااااااارم
ابجي مواظب خودت باش
خيالت دلبرا نازنين يارا
چراغان مي كند خانه مارا
شبان گاهان كه بي تابم براي تو
خوشم با گريه كردن در هواي تو
مي بارد نو به نو ديده گانم
باز اين چشم ابري با من
خانه و فانوش اشكم روشن است
سلام عليكم خوبيد
نه مي خواد شما از حال من بپرسيد و نه من حال شما رو ديگه پرسيدني نداره
هركاري كردم نتونستم كه باوركنم چه برسه كه بخوام كلمه تسليت رو بگم
هر جارفته بر مي گردي
ديدي ابجي بي خود گرانش نشده بودم مي دونستم يه چيزي شده
شبيه افسانه ها شده اي !
ديگر همه تو را مي شناسند .
تو هم مرا از پيرهن روشن آن سال ها بشناس !
چه خطوط تاري که در گذر گريه ها بر چهره ام نشست .
چه رشته هاي سياهي که در انتظار آمدنت سفيد شد .
چه زخم هايي که .. بگذريم !
بگذريم .. بگذريم بي بي باران !
مرا از آستين خيس همان پيراهن آشنا بشناس .
او بر تمام اين همه مي لغزيد و
قلب بي نهايت او اوج مي گرفت ،
گويي که حس سبز درختان بود و
چشم هايش تا ابديت ادامه داشت .
سلام..خيلي متاثر كننده بود ...البته من هنوز كاملا ايشونو نميشناسم..ولي خيلي ناراحت شدم..
از اينكه به وبلاگ ناقابل من تشريف آورديد ممنون ..خوشحال شدم..
التماس دعا..يا علي مدد.