ناگهان مدخل سردابي
آنك !
( همگي
مات و حيرت زده در يك ديگر مي نگريم .)
نه ، غلط بودم آن گاه كه گفتم مي دانستيم
كه به دنبال چه ايم !)
مي خزم در سرداب
و بدان منظر خوف
چشم برمي دوزم :
خفته بر چربي و پوسيدگي يِ تيره مغاك
پدران را مي بينم يك يك
مرده و خاك شده ،
استخوان ها از گوشت
رفته و پاك شده .
چشم هاشان را مي بينم تنها
كه هنوز
زنده است و نگران مي گردد
درته كاسه ي ِ خشكيده ي ِ خويش .
من به زانو در مي آيم
و سرافكنده به زاري مي گويم :
“ پدران ، اي پدران !
نگراني تان از چيست ؟ما خطاهامان را معترف ايم .
به مكافات خطاهاست كه اكنون اين سان سرگردانيم
در زمان هائي مجهول
به دياري پرهول .
وزن زنجير كمرهامان را مي شكند
زخم هاي تن مان خون مي بارد
و چنان باري از خفت مان بر دوش است
كه نه اشكي برچشم توانيم آورد از شرم
و نه آهي بر لب از بيم …
نگراني تان از چيست ؟
ما خطاهان را معترف ايم
و به جبران خطاهامان مي كوشيم .”
پدران
اما
در پاسخ
با نگاهي از نفرت
سوي من مي نگرند
با نگاهي كه به آهي مي ماند -
و به آرامي
دركاسه ي ِ سر
چشم هاشان را مي بينيم
( انگوركِ چندي از قير )
كه به حسرت مي جوشد
مي كشد راه و فرو مي چكد آهسته به خاك
و به حسرت مي ماسد –
و تمام !