• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : فاطمه الگوي حجاب، عفت ،شرافت و نجابت
  • نظرات : 33 خصوصي ، 63 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به نام نامي متکبر و مهربان من
    السلام عليک يا منتقم يا منتظر يا بقيه الله

    (MAGIC_NIGHT
    نوازش باد صرصر بر روي شنهاي عمر
    به آرامي و پيوستگي پچ پچ ميکند
    تجربه بگيريد
    دل مبنديد
    و تو چونان نيلوفري آبي
    بر مردابي برکه اي
    رقص ميکني
    و چون پيچکي هرزه بدنبال عشقي
    و ميپيچي به هر گياهي
    درختاني بي بار
    درختاني خودخواه
    و تو بايد بياموزي
    بر پاي خود ايستادن را
    -ليکن تو هرزه نيستي-
    و باد صرصر آخرين شنهاي ساعت زمان را ميبرد
    و پايان نزديک است
    پندهاي او بشنو
    و سرانجام باري دادي؟

    you can hear it at weblog)

    ترا ناديدين من غم نباشد که در خيلت به از ما کم نباشد

    نيايش:
    من از دست تو در عالم نهم روي وليکن چون تو در عالم نباشد
    من از دست کمانداران ابروي نميارم گذر کردن به هر سو

    بي
    همگان
    بسر شود
    بي
    تو
    بسر نميشود
    داغ تو دارد اين دلم جاي دگر نميشود
    جان ز تو جوش ميکند دل ز تو نشو ميکند
    ديده ي عقل مست تو
    چرخه ي چرخ پست تو
    گوش طرب بدست تو
    بي تو سبر نميشود
    عقل خروش ميکند (-دل سروش ميکند )
    بي تو بسر نميشود
    خمر من و خمار من
    باغ من و بهار من
    خواب من و قرار من
    بي تو بسر نميشود
    بي تو اگر بسر شدي
    زير جهان زبر شدي
    باغ ارم صغر شدي
    بي تو بسر نميشود
    جاه و جلال من تويي
    ملکت و مال من تويي
    آب زلال من تويي
    بي تو بسر نميشود
    خواب مرا ببسته اي
    نقش مرا بشسته اي
    ز همه ام گسسته اي
    بي تو بسر نميشود
    هر چه بگويم اي سند
    نيست جدا ز خوب و بد
    هم تو بگو به لطف خود
    بي تو بسر نميشود

    من خواستار جام مي ام از دست دلبر
    اين راز با که گويم و اين قصد کجا برم؟ الله
    گر از سبوي عشق دهد يار جرعه اي
    مستانه جان ز خرقه ي هستي در آورم

    بي تو نه زندگي خوشم بي تو نه مردگي خوشم سر ز غم تو چون کشم؟ بي تو بسر نميشود
    ***
    کهن, تو

    خاطرت آيد که آن شب
    از جنگلها گذشتيم
    بر تن سرد درختان
    يادگاري مينوشتيم
    با من اندوه جداي
    نميداني چه ها کرد
    اي دلت درياچه ي نور
    گر دلم را شکستي
    خاطراتم را بياد آر
    هر جا بي من نشستي

    دلم دريا شد و دادم بدست اي دوست


    آمدم که سر نهم عشق تو رو بسر برم
    و تو بگوي که ني ني شکنم شکر برم
    آمده ام چو عقل جان و از همه ديده ها نهان
    تا سوي عقل و جان مشعله ي نظر برم
    در هوس خيال او همچو خيال گشته ام
    و از سر رشک نام او نام رخ قمر برم
    اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
    اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟

    به هر شاخي دلي سامون گرفته
    دل من در طلب بيتابه امشب

    وداع

    الا اي آهوي وحشي کجايي؟
    مرا با توست چندين آشنايي
    تو تنها و دو سرگردان دو بيکس
    دد و دامت از پيش است و از پس
    بيا تا حال يکديگر بدانيم
    مراد هم بجوييم ار توانيم
    که مبينم که اين دشت مششوش
    چراگاهي ندارد خرم و خوش
    جوايش داد گفتا دام دارم
    ولي سيمرغ بايد شکارم
    چنان بيرحم زد تيغ جدايي
    که گويي خود نبوده ست آشنايي
    روان را با خرد در سرشتم
    وزان تخمي که حاصل بود کشتم
    مقالات نصيحتگو همين است
    که سنگ انداز هجران در کمين است

    و درود او بر محمد و خاندان پاکش باد