• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : چقدر ازخدا وازخود دورشديم ؟!!
  • نظرات : 27 خصوصي ، 127 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + باغ بي برگي 


    نه به مويه جوي مستي،نه به خنده كوچه باغي

    به كـدام سايه گيـرد ، غزل از دلم سراغي
    نشد از نسيم رهپــو ، خنكاي سبـزه دلجــو

    چه بهار بي دماغي ، چه بساط بي نشاط

    چه گذشت بر كبوتر ، مگر از خلاف خنجر

    كه شهيد لاله دارد ، به مزار خـود چراغي

    ز گل آنچنان كه سرخي نرود به سعي باران

    نتـوان به اشگ شستـن ، ز دل شكسته داغي

    همه قـيل و قال مستـان ، به رف بلند نسيـان

    خم و ساغر و سبو را به كف از عطش اياغي

    نفسـي نكــرد تازه ، به هــواي قصه پيــري

    نكشيــد رستمي را ســر ميــز چـاي داغـي

    به كدام زخمه گيرد ، سر ساز نغمه قمري

    كه به غربت غرابان ، نكشد غريـو زاغي

    نه زبان شكر تيغم ، نه شكايت از دريغــم

    كه مراست دامـن دل ، همه گوشه فـراقي

    اگرم به خود گـذارد ، غـم ناگـزيـر شيون

    من و ديده بوسي گل ، پس پشت كوچه باغي

    ************

    سايه اي بر دل ريشم فكن اي گنج روان

    که من اين خانه به سوداي تو ويران کردم