تا شوي تسليم تو. در امر پير ..... همچو صيد مرده در چنگال شير
گردي از موت ارادي ناگزير ...... گه به بالايت برم. گاهي بزير
گاه بي نان . گاه بيمارت کنم
تا بُوَد خام اين وجود سرکشت ...... باز بکشم ز آتش اندر آتشت
خوش بسوزم اين دماغ ناخوشت...... پخته بيرون آرم از غل و غشت
زان مي مستانه..هشيارت کنم
گاه بر دار فنا آويزمت ..... گه به خاک و گه به خون آميزمت
گه بسر خاک مذّلت ريزمت .... گاه در غربال محنت بيزمت
تا زعمر خويش بيزارت کنم
تا نفس داري رسانم اي عجب ...... هر نفس صد بار جانت را به لب
هر زمان اندازمت در تاب و تب ..... فارغت يکدم نسازم از تَعَب
تا زخواب مرگ بيدارت کنم
بر تنت تا هست از هستي رمق ..... گيرم و سازم به هيچت مستحق
هر چه بگشائي تو زين دفتر ورق ..... من بهم بر پيچمش باز از نسق
تا بخود پيچان چو طومارت کنم
گر حديث از روح گوئي .گر زتن ...... جز من و ما نيست. هيچت در سخن
تا نبيني هيچ ديگر ما و من ..... سازمت گنگ و کر و کور از محن
در تکّلم نقش ديوارت کنم
آفتاب اي (مه ) نهم پالان تو ..... بر زنم بر هم .. سرو سامان تو
جان تو بسته است چون بر نان تو ...... نانت گيرم تا بر آيد جان تو
مستحق لحم مُردارت کنم

تا بگرداني ز من روي. سوي خلق ....... باز گردانم ز رويت .روي خلق
بد کنم . بد.. با تو . خُلق و خوي خَلق ...... نادمت سازم ز گفتگوي خلق
نا اميد از يار و اغيارت کنم
گر هزارت سر بُوَد در تن ... هّلا ....... کوبم آن يکجا.. بسنگ ابتلا
ماندت چون زان همه .يکسر بجا ..... همچو منصور آنسرت را زير پا
آرم و تن بر سر دارت کنم
تا زنم آتش ترا بر جسم و جان ...سوزم از نار جلالت خانمان
سازمت .جاري انا الحق بر زبان ........ سنگ باران بر سر دار آنزمان
همچو آن حلاج اسرارت کنم
گر براه عشق پا افشرده اي ؟..... ور به سِّر صوفيان پي برده اي
سر همانجا نِه .که باده خورده اي........ آنچنان يعني که از خود مرده اي
تا بهر دل زنده سردارت کنم
گر کني از بهر دنيا طاعتي ؟...... خود نماند بر تو غير از رحمتي
زانکه تو ..مرزوق بعد از قسمتي ...... ور ز طاعتها مُريد جنّتي /؟
سر نگون بر عکس در نارت کنم
در تذکر خواهي ار. اشراق من ؟......... عاشق نوري تو ... ني مشتاق من
خارجي از زُمره عشاق من ...... در حقيقت گر شوي اوراق من ؟......
مصدر انوار و اطوارت کنم
گه حديث از شر کني ..گاهي ز خير ....... گه سخن از کعبه گوئي ..گه ز دير
گاه دل بر ذکر بندي .گه به سير ...... گر نپردازي ز من يکدم به غير ؟..
واحد اندر ملک قهارت کنم

گه به تن .گاهي به جان داري نظر ..... گه به چشم شاهدان داري نظر
چون برهمَن بر بُتان داري نظر ........ تا بر اين و تا بر آن داري نظر ؟
در نظرها جملگي خوارت کنم
گاه بر گل . گه به نرگس عاشقي ..... گه به قاق ..گه به اطلس عاشقي
بر درم گاهي چو مفلس عاشقي .. فارغ از من تا بهر کس عاشقي ؟...
سُخره هر شهر و بازارت کنم
گه به کسب و جاه و مالستت هوس ...... گه به عمر بي زوالستت هوس
گه بر امکان و محالستت هوس ...... هر دمي بر يک خيالستت هوس
زان به فکر هيچ غمخوارت کنم
آخر .. از خود يک قدم برتر گذار ...... اين خيالات هّبا از سر گذار
کام دنيا را به گاو خر گذار .... يک نماز .. يک نماز .. از شوق چون جعفر گذار
تا به خُلد عشق ..طياّرت کنم
کاهلي تا کي ؟ دمي در کار شو ..... وقت مستي نيست هين .هشيار شو
خواب مرگستت هلا .بيدار شو ....... کاروان رفتند دست اندر کار شو
تا بهمراهان خود يارت کنم
بار کِش. زين منزل اي جان پدر ..... کاين بيابان جمله خوفست و خطر
ماني ار تنها شوي ؟ خونت هدر ....... دست غم زين بعد خواهي زد بسر
کار من اين بود که اخبارت کنم
گوش دل دار. اي جوان بر پند پير ...... شو در اين بحر بلا هم بند پير
کرده کي؟ کس را زيان پيوند پير .........گر شوي از جان .تو حاجتمند پير ؟
بي نياز از خلق يکبارت کنم
جان بابا از حوادث وز خطر ...... جز بسوي من ترا نَبوَد مفر
هين مرو از کشتي عونم به در ..... تا چو ابراهيم و يونس اي پسر
آب و آتش را نگهدارت کنم
با وجود آنکه در جُرم و گناه ..... عمر خود در کار خود کردي تباه
گر بکوي رحمتم آري پناه ..... سازمت خوش مورد عفو اله
پس به جُرم خلق غفارت کنم
گر چه در بزم حضوري اي فقير ...... گر چه مرآت ظهوري اي فقير
گر چه غرق بحر نوري اي فقير ...... باز از من دان که دوري .اي فقير
ورنه دور از فيض ديدارت کنم
قصه کوته .. بنده شو در کوي من ..... تا بدل بيني چو موسي روي من
زنده گردي چون مسيح از بوي من ..... عاشقانه چون کني روي سوي من ؟.
در مقام قُرب احضارت کنم
دم غنيمت دان. که عالم يک دم است ...... آنکه با دم همدم است .او آدم است
دم زمن جو . کآدم زين دم است ...... فيض اين دم.. عالم اندر عالم است
دم بدم .. دم تا بدم . يارت کنم
صاحب دم اندرين دوران منم .... بلکه در هر دوره شاه جان منم
باب علم و نقطه عرفان منم ..... آنچه کاندر وهم نآيد آن منم
من به معني بحر زُخارت کنم
گر چه از معني و صورت بالوصول ...... مطلقم در نزد ارباب عقول
ليک بر ارشاد خلق اندر نزول ........ هر زمان ذاتم کند .صورت قبول