• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : سلام مولاي من
  • نظرات : 25 خصوصي ، 240 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به نام حق

    ملاقات
    ظهر يک روز سردزمستاني وقتي اميلي به خانه برگشت
    پشت در پاکت نامه اي راديدکه نه تمبري داشت و نه مهر
    اداره پست روي آن بود فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود
    او با تعجب پاکت را باز کرد ونامه داخلي آن را خواند:
    اميلي عزيز:
    عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم
    باعشق خدا
    اميلي همان طور که بادست هاي لرزان نامه را روري ميز
    مي گذاشت با خود فکرکرد که چرا خدا مي خواهد او را
    ملاقات کند ؟ او که آدم مهمي نبود در همين فکرها بود که
    ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت
    من که چيزي براي پذيرايي ندارم پس نگاهي به کيف پولش
    انداخت او فقط 5دلارو 40سنت داشت بااين حال به سمت
    فروشگاه بيرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او
    عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند
    در راه برگشت زن و مرد فقيري به اميل گفت خانم ما خانه
    و پولي نداريم بسيار سردمان است و گرسنه هستيم آيا امکان
    دارد به ما کمکي کنيد ؟
    اميلي جواب دارد متاسفم من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را
    هم براي مهمانم خريده ام مرد گفت بسيار خوب خانم متشکرم
    و بعد دستش را روي شانه ي همسر گذاشت وبه حرکت ادامه
    دادندهمان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند
    اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد به سرعت دنبال
    آنها دويد آقا خانم خواهش مي کنم صبر کنيد وقتي اميلي به زن
    و مرد فقير رسيد سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد
    و روي شانه هاي زن انداخت مرد از او تشکر کرد و برايش
    دعا کرد وقتي اميلي به خانه رسيد يک لحظه ناراحت شد
    چون خدا مي خواست به ملافاتش بيايد واو ديگر چيزي براي
    پذيرايي از خدا نداشت همان طور که در را باز مي کرد پاکت
    نامه ديگري را روي زمين ديد نامه را برداشت و باز کرد
    اميلي عزيز
    از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم
    با عشق خدا
    خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد