• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : و بازهم خشم ......
  • نظرات : 31 خصوصي ، 114 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    دوستان‌ شرح‌ پريشاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
    داستان‌ غم‌ پنهاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
    قصه‌ بي‌ سرو ساماني‌ من‌ گوش‌ كنيد
    گفتگوي‌ من‌ و حيراني‌ من‌ گوش‌ كنيد
    شرح‌ اين‌ قصه‌ جانسوز نهفتن‌ تا كي‌ ؟
    سوختم‌، سوختم‌ اين‌ راز نگفتن‌ تا كي ؟
    روزگاري‌ من‌ و دل (او)‌ ساكن‌ كوئي‌ بوديم‌
    ساكن‌ كوي‌ بت‌ عربده‌جوئي‌ بوديم‌
    دين‌ و دل‌ (عقل و دين) باخته‌ ديوانه‌ روئي‌ بوديم‌
    بسته‌ سلسله‌ سلسله‌ موئي‌ بوديم‌
    كس‌ در آن‌ سلسله‌ غير از من‌ و دل‌ بند نبود
    يك‌ گرفتار از اين‌ جمله‌ كه‌ هستند نبود
    نرگس‌ غمزه‌زنش‌ اين‌ همه‌ بيمار نداشت‌
    سنبل‌ پرشكنش‌ هيچ‌ گرفتار نداشت‌
    اين‌ همه‌ مشتري‌ و گرمي‌ بازار نداشت‌
    يوسفي‌ بود ولي‌ هيچ‌ خريدار نداشت‌
    اول‌ آن‌ كس‌ كه‌ خريدار شدش‌ من‌ بودم‌
    باعث‌ گرمي‌ بازار شدش‌ من‌ بودم‌
    عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
    داد رسوايي من شهرت زيبايي او
    بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او
    شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او
    اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
    كي سر برگ من بي سروسامان دارد
    چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر
    كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر
    چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر
    بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر
    بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود
    من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود
    پيش او يار نو و يار كهن هردو يكي ست
    حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي سي
    قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يكي ست
    نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي ست
    اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
    زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
    چون چنين است پي كار دگر باشم به
    چند روزي پي دلدار دگر باشم به
    عندليب گل رخسار دگر باشم به
    مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
    نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
    سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
    آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست
    ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست
    از من و بندگي من اگر اشعاري هست
    بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست
    به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
    بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي
    مدتي در ره عشق تو دويديم بس است
    راه صد باديه درد بريديم بس است
    قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
    اول و آخر اين مرحله ديديم بس است
    بعد از اين ما و سر كوي دل آراي دگر
    با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر
    تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود
    آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
    وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
    چه گمان غلط است اين برود چون نرود
    چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
    دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود
    اي پسر چند به كام دگرانت بينم
    سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
    مايه عيش مدام دگرانت بينم
    ساقي مجلس عام دگرانت بينم
    تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
    چه هوسها كه ندارند هوسناكي چند
    يار اين طايفه خانه برانداز مباش
    از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
    ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش
    غافل از لعب حريفان دغل باز مباش
    به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
    اين نه كاري ست مبادا كه ببازي خود را
    در كمين تو بسي عيب شماران هستند
    سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
    داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
    غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند
    باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري
    واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري
    گرچه‌ از خاطر وحشي‌ هوس‌ روي‌ تو رفت
    وز دلش‌ آرزوي‌ قامت‌ دلجوي‌ تو رفت‌
    شد دل‌ آزرده‌ و آزرده‌ دل‌ از كوي‌ تو رفت‌
    با دل‌ پرگله‌ از ناخوشي‌ روي‌ تو رفت‌
    حاش لله كه‌ وفاي‌ تو فراموش‌ كند
    سخن‌ مصلحت‌ آميز كسان‌ گوش‌ كند
    وحشي بافقي

    Mørk skog