به آب و آينه سفر ميكنم
به شهر همه دلتنگي ها
دلم چون اشك لرزيد و پر پر شد
منع خويشم نكنم
از گريه و غم
كه دلم بسان برگ زرد پائيز
از شاخه مي ريزد
بر سطح همه آينه ها و آبها
منم خسته تر از چشمان غمگينت
كجاست باران صبحگاهي
تا بر پرده چشمانم بنويسم با اشك باران
مگير اين خيسي گواراي باراني ام را
منعم نمي آيد
براي خويش
از گريه و غم .......