• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : آفتاب در حجاب
  • نظرات : 168 خصوصي ، 172 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    به نام حضرت دوست

    دير هنگام بود که :

    تنهايي ام سکوت شب را شکستم

    و در غوغاي احساس فريادي از اعماق نگاه زدم

    در آن لحظات مي توانستم نالهاي مظلوميت را به گوشهاي بسته ام بشنوم

    و ديدم که « ‌او » چگونه قناعت را براي دلهاي پر غم معنا مي‌بخشيد

    و اشکهاي پير زني را ديدم كه چگونه سكوت شب را مي‌شكست. و با انگشتان نوازشگرش قطارت اشك را از گونه خشكيده اشت پاك ميكرد.

    در سكوت شب بود كه امواج خروشان درياي محبت بر ساحل کينه سيلي مي‌زند

    و قطرات باران را ديدم كه بر چگونه زمين سياه باريدن گرفت تا شايد زنده‌اش گرداند

    و قطرات اشكي را كه از چشمه زلال چشم مي‌جوشيدند تا شايد دل مرده‌‌اي را زنده كند.

    «‌ او »‌ را مي‌بينم كه هميشه سحرهاي نيازش را فقط با نماز انتظار پر مي‌كند

    و حضور خدا را در سجاده با عطر ياس مي‌توان فهميد

    « او » چه قلب يكپارچه و سفيد دارد به حالش غبطه ميخورم

    همانند آن سيب قرمز خوشبوي بهشتي

    عطرش را حس ميكني؟

    چقدر دل انگيز هست


    در پناه حضرت دوست