به نام حضرت دوست
دير هنگام بود که :
تنهايي ام سکوت شب را شکستم
و در غوغاي احساس فريادي از اعماق نگاه زدم
در آن لحظات مي توانستم نالهاي مظلوميت را به گوشهاي بسته ام بشنوم
و ديدم که « او » چگونه قناعت را براي دلهاي پر غم معنا ميبخشيد
و اشکهاي پير زني را ديدم كه چگونه سكوت شب را ميشكست. و با انگشتان نوازشگرش قطارت اشك را از گونه خشكيده اشت پاك ميكرد.
در سكوت شب بود كه امواج خروشان درياي محبت بر ساحل کينه سيلي ميزند
و قطرات باران را ديدم كه بر چگونه زمين سياه باريدن گرفت تا شايد زندهاش گرداند
و قطرات اشكي را كه از چشمه زلال چشم ميجوشيدند تا شايد دل مردهاي را زنده كند.
« او » را ميبينم كه هميشه سحرهاي نيازش را فقط با نماز انتظار پر ميكند
و حضور خدا را در سجاده با عطر ياس ميتوان فهميد
« او » چه قلب يكپارچه و سفيد دارد به حالش غبطه ميخورم
همانند آن سيب قرمز خوشبوي بهشتي
عطرش را حس ميكني؟
چقدر دل انگيز هست
در پناه حضرت دوست