• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : درس زندگي
  • نظرات : 41 خصوصي ، 392 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    6   7   8   9   10    >>    >
     

    خدمت خواهر عزيز و گراميم.

    اين عيد سعيد و مبارك را خدمت شما و خانواده محترمتان تبريك عرض ميكنم.

    هميشه ايام شاد كام، فرخنده باشيد.

    جانتان همواره آرام و آسوده و تنتان سلامت و آكنده از طراوت و تازگي باد.

    راستي از محل آرامگاه شهيد ايليا خبري نشد؟

    ارميا هم نمي دانست!

    موفق باشيد و هميشه منصور الطاف خفيه الهي.

    خدا نگهدارتان.

    عيد بر عاشقان مبارك عاشقان عيدتان مبارك

    شب عيد است و ميدهند برات

    هرآنكس كه فرستد بر محمد وال او صلوات

    ما مسلم و برنامه ما قرآن است
    مليت ما به پايه ايمان است

    عيدى كه براى ما پسنديده خدا
    فطر است و غدير و جمعه و قربان است

    ***عيد قربان بر همگان مبارك ***

    سلام....

    چقدر لذت بردم عزيز.....

    عيدت مبارك...

    التماس دعا....

    پاينده باشي...

    سلام دوست گرامي ...

    عيد شما مبارک

    وبلاگ به روز شد . قدم رنجه بفرماييد ، منتظر شما هستيم .

    التماس دعا

    يا حق

    سلام خواهر خوبم

    عيدت مبارك باشه انشالله

    حالتون خوبه خواهرم؟

    ببخش اگه من كمتر فرصت مي كنم خدمتت برسم. خدا پشت و پناهت باشه انشالله.

    التماس دعا و خدا نگهدار

    باز هم اين صفحه با ما لج شده .. نميدانم صاحبش در باره ي ما چه فكر مي كنه
    سلام دوست عزيز
    از اينکه مدتي غيبت داشتم .. اميد که عذرم موجه باشد .. دستم راحتم نمي گذارد
    امشب اما شب عيد است و نتوانستم سري نزنم ...
    دستم را فراموش کردم تا خدمت برسم و عرض ارادتي و تبريکي
    دعايم کنيد و من نيز دعاگويتان بوده و هستم
    لطفتان را هم در سرکشي مدام به خود فراموش نمي کنم
    شاد باشيد
    سلام دوست عزيز
    از اينکه مدتي غيبت داشتم .. اميد که عذرم موجه باشد .. دستم راحتم نمي گذارد
    امشب اما شب عيد است و نتوانستم سري نزنم ...
    دستم را فراموش کردم تا خدمت برسم و عرض ارادتي و تبريکي
    دعايم کنيد و من نيز دعاگويتان بوده و هستم
    لطفتان را هم در سرکشي مدام به خود فراموش نمي کنم
    شاد باشيد
    سلام دوست عزيز
    از اينکه مدتي غيبت داشتم .. اميد که عذرم موجه باشد .. دستم راحتم نمي گذارد
    امشب اما شب عيد است و نتوانستم سري نزنم ...
    دستم را فراموش کردم تا خدمت برسم و عرض ارادتي و تبريکي
    دعايم کنيد و من نيز دعاگويتان بوده و هستم
    لطفتان را هم در سرکشي مدام به خود فراموش نمي کنم
    شاد باشيد
    سلام دوست عزيز
    از اينکه مدتي غيبت داشتم .. اميد که عذرم موجه باشد .. دستم راحتم نمي گذارد
    امشب اما شب عيد است و نتوانستم سري نزنم ...
    دستم را فراموش کردم تا خدمت برسم و عرض ارادتي و تبريکي
    دعايم کنيد و من نيز دعاگويتان بوده و هستم
    لطفتان را هم در سرکشي مدام به خود فراموش نمي کنم
    شاد باشيد
    نازنين مطلبت عالي بود عزيزم خوش باشي

    يك پنجره براي ديدن
    يك پنجره براي شنيدن
    يك پنجره كه مثل حلقه ي چاهي
    در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
    و باز ميشود به سوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
    يك پنجره كه دست هاي كوچك تنهايي را
    از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم
    سرشار ميكند
    و ميشود از آنجا
    خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
    يك پنجره براي من كافيست
    من از ديار عروسكها مي آيم
    از زير سايه هاي درختان كاغذي
    در باغ يك كتاب مصور
    از فصل هاي خشك تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
    در كوچه هاي خاكي معصوميت
    از سال هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
    در پشت ميز هاي مدرسه مسلول
    از لحظه اي كه بچه ها توانستند
    بر روي تخته حرف سنگ را بنويسند
    و سارهاي سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند
    من از ميان
    ريشه هاي گياهان گوشتخوار مي آيم
    و مغز من هنوز
    لبريز از صداي وحشت پروانه اي است كه او را
    دردفتري به سنجاقي
    مصلوب كرده بودند
    وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
    و در تمام شهر
    قلب چراغ هاي مرا تكه تكه مي كردند
    وقتي كه چشم هاي كودكانه عشق مرا
    با دستمال تيره قانون مي بستند
    و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
    فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
    وقتي كه زندگي من ديگر
    چيزي نبود هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواري
    دريافتم بايد بايد بايد
    ديوانه وار دوست بدارم
    يك پنجره براي من كافيست
    يك پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت
    اكنون نهال گردو
    آن قدر قد كشيده كه ديوار رابراي برگهاي جوانش
    معني كند
    از آينه بپرس
    نام نجات دهنده ات را
    آيا زمين كه زير پاي تو مي لرزد
    تنها تر از تو نيست ؟
    پيغمبران رسالت ويراني را
    با خود به قرن ما آوردند ؟
    اين انفجار هاي پياپي
    و ابرهاي مسموم
    آيا طنين آينه هاي مقدس هستند ؟
    اي دوست اي برادر اي همخون
    وقتي به ماه رسيدي
    تاريخ قتل عام گل ها را بنويس
    هميشه خوابها
    از ارتفاع ساده لوحي خود پرت ميشوند و مي ميرند
    من شبدر چهار پري را مي بويم
    كه روي گور مفاهيم كهنه روييده ست
    آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود ؟
    آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
    تا به خداي خوب كه در پشت بام خانه قدم ميزند سلام بگويم ؟
    حس ميكنم كه وقت گذشته ست
    حس ميكنم كه لحظه سهم من از برگهاي تاريخ است
    حس ميكنم كه ميز فاصله ي كاذبي است در ميان گيسوان من و دستهاي اين غريبه ي غمگين
    حرفي به من بزن
    آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
    جز درك حس زنده بودن از تو چه مي خواهد ؟
    حرفي بزن
    من در پناه پنجره ام
    با آفتاب رابطه دارم
    *******************

    نرگسم يلام عزيز من چقدر دوستت دارم ميدوني؟

    كسي به فكر گل ها نيست
    كسي به فكر ماهي ها نيست
    كسي نمي خواهد
    باوركند كه باغچه دارد مي ميرد
    كه قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
    كه ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهي مي شود
    و حس باغچه انگار
    چيزي مجردست كه در انزواي باغچه پوسيده ست
    حياط خانه ما تنهاست
    حياط خانه ي ما
    در انتظار بارش يك ابر ناشناس
    خميازه ميكشد
    و حوض خانه ي ما خالي است
    ستاره هاي كوچك بي تجربه
    از ارتفاع درختان به خاك مي افتد
    و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها
    شب ها صداي سرفه مي آيد
    حياط خانه ي ما تنهاست
    پدر ميگويد
    از من گذشته ست
    از من گذشته ست
    من بار خود رابردم
    و كار خود را كردم
    و در اتاقش از صبح تا غروب
    يا شاهنامه ميخواند
    يا ناسخ التواريخ
    پدر به مادر ميگويد
    لعنت به هر چي ماهي و هر چه مرغ
    وقتي كه من بميرم ديگر
    چه فرق ميكند كه باغچه باشد
    يا باغچه نباشد
    براي من حقوق تقاعد كافي ست
    مادر تمام زندگيش
    سجاده ايست گسترده
    درآستان وحشت دوزخ
    مادر هميشه در ته هر چيزي
    دنبال جاي پاي معصيتي مي گردد
    و فكر مي كند كه باغچه را كفر يك گياه
    آلوده كرده است
    مادر تمام روز دعا مي خواند
    مادر گناهكار طبيعي ست
    و فوت ميكند به تمام گلها
    و فوت ميكند به تمام ماهي ها
    و فوت ميكند به خودش
    مادر در انتظار ظهور است
    و بخششي كه نازل خواهد شد
    برادرم به باغچه مي گويد قبرستان
    برادرم به اغتشاش علفها مي خندد
    و از جنازه ي ماهي ها
    كه زير پوست بيمار آب
    به ذره هاي فاسد تبديل ميشوند
    شماره بر مي دارد
    برادرم به فلسفه معتاد است
    برادرم شفاي باغچه را
    در انهدام باغچه مي داند
    او مست ميكند
    و مشت ميزند به در و ديوار
    و سعي ميكند كه بگويد
    بسيار دردمند و خسته و مايوس است
    او نا اميديش را هم
    مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندك و خودكارش
    همراه خود به كوچه و بازار مي برد
    و نا اميديش
    آن قدر كوچك است كه هر شب
    در ازدحام ميكده گم ميشود
    و خواهرم كه دوست گلها بود
    و حرفهاي ساده ي قلبش را
    وقتي كه مادر او را ميزد
    به جمع مهربان و ساكت آنها مي برد
    و گاه گاه خانواده ي ماهي ها را
    به آفتاب و شيريني مهمان ميكرد ...
    او خانه اش در آن سوي شهر است
    او در ميان خانه مصنوعيش
    با ماهيان قرمز مصنوعيش
    و در پناه عشق همسر مصنوعيش
    و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي
    آوازهاي مصنوعي ميخواند
    و بچه هاي طبيعي مي سازد
    او
    هر وقت كه به ديدن ما مي آيد
    و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده مي شود
    حمام ادكلن مي گيرد
    او
    هر وقت كه به ديدن ما مي آيد
    آبستن است
    حياط خانه ما تنهاست
    حياط خانه ما تنهاست
    تمام روز
    از پشت در صداي تكه تكه شدن مي آيد
    و منفجر شدن
    همسايه هاي ما همه در خاك باغچه هاشان به جاي گل
    خمپاره و مسلسل مي كارند
    همسايه هاي ما همه بر روي حوض هاي كاشيشان
    سر پوش مي گذارند
    و حوضهاي كاشي
    بي آنكه خود بخواهند
    انبارهاي مخفي باروتند
    و بچه هاي كوچه ي ما كيف هاي مدرسه شان را
    از بمبهاي كوچك
    پر كرده اند
    حياط خانه ما گيج است
    من از زماني
    كه قلب خود را گم كرده است مي ترسم
    من از تصور بيهودگي اين همه دست
    و از تجسم بيگانگي اين همه صورت مي ترسم
    من مثل دانش آموزي
    كه درس هندسه اش را
    ديوانه وار دوست ميدارد تنها هستم
    و فكر ميكنم كه باغچه را ميشود به بيمارستان برد
    من فكر ميكنم ...
    من فكر ميكنم ...
    من فكر ميكنم ...
    و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
    و ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهي ميشود

     <    <<    6   7   8   9   10    >>    >