يکي بود يکي نبود يه پرنده خسته بود
مث تنهايي ماه تو خودش نشسته بود
تو چشاش سفره ي درد خالي از اطلسي بود
تو گلوش هر چي که بود رنگ دلواپسي بود
اون پرنده که صداش مث دريا آبي بود
تو گلوش بغض بهار شباي مهتابي بود
شباي ستاره ها شب روشن بهار
شباي خنده ي گل تو دشت سبزه زار
عاقبت پر زد و رفت اون پرنده پر کشيد
از رو کوه يخ گذشت تا به شهر گل رسيد
فارغ از هرچه که بود مرغ ما خسته نبود
روي شاخه ي بهار با يه گل نشسته بود