(دستان بي نهايت تو )
بر دستان بي نهايت تو کبوتران من نشسته اند و دانه مي چينند از دانستني هاي نوک انگشتانتو معنا ي پرواز را ميدانند بلند آسمان چشمانت جايگاه کبوتران من ستکبوتراني از آن دستکه فکر ميکنند تا دانا شوند بال مي گشايند تا بر تجربه پروازشان بيفزايند همانجاکه ايستاده اي درياي آبي زير پاي توستهر شب را که نگاه ميکني ستارگان انبوهند همانجا که نشسته اي ريشه هاي دلخوشي ام در دست توستکه نميگذاري خشکم کند حسرت سرد غربتزندگي گاهي در غربت زيستن استو قدر بي نهايت دستانت را دانستن آري هيچ چيزراگم نکرده اي پـــــــــــــــدر ...باور کن در وسعت دستانت نشسته ام و دانه هاي خوشمزه مي چينم از شاخه انگشتانتپرواز ميکنم در خويش براي فراگرفتنقدري دانا شدم چينه دان من از تجربه هاي خاطره هايت پر مي شوندحال ما خوب است يک خواهر . يک برادر همان دوکبوتران تازه پروازت حالشان به...هوا بهاري و لطيف باغ ..چاک پيراهن پر گلآسمان آبي ست پيوسته پرواز را بخاطر دارمزيرا وسعت دستان تو امن ترين جاي جهانستکه کبوتران زيبايمان مي پرند و پرواز را تجربه ميکنند
مي 2003 ...///