• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : ميلاد مولود كعبه
  • نظرات : 23 خصوصي ، 259 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ميخواهم بنويسم و تنها از تو بنويسم ولي دستانم با لرزش بسيار از اين فرصت فراهم شده خجالت ميکشند.

    از دير باز همه مي گويند تو هستي. از خيلي وقت پيش که نه من بودم نه مادرم نه پدرم نه حتي پدربزرگم ـ که از همه بزرگتر است ـ تو بودي.

    نميدانم از چه منشا گرفته اي؟ نطفه ات چگونه بسته شده؟ با چه سرشته شده اي؟ نميدانم که آيا همان نوري هستي که در خواب چشمهاي تاريکم را روشن ميکند؟ و يا آن عطر خوشبويي که هنگام مناجات و اشکهاي تنهايي در مشامم پر ميشود؟

    ولي خوب ميدانم نه از خاکي نه از آبي نه از آتش. تو خود خودت هستي.

    من اينرا ميدانم از همه و همه بزرگتري.حتي از دريايي که وقتي به ته آبيش خيره ميشوم باز هم انتهايش معلوم نيست.

    دستانت هيچوقت از بخشش و محبت خسته نميشود. چشمانت هيچگاه بسته نميشود.چشمهايت هيچگاه کم سو نميشود. چشمهايت هميشه پر از نور است و ستاره و عشق و ترانه. نگاهت هميشه ميماند جاودانه.

    تو در بالاترين نقطه آسمان خانه کرده اي.اينچنان که ميگويند خودت آسمان را آفريدي و در همانجا سکني گزيدي.

    ميگويند نامت خداست. چرا خدا نميدانم. و من دوست دارم همان خدا صدايت کنم. وقتي ميخواهم در افکارم تو را جاي دهم قلبم ميلرزد.وجودم از يک حس مبهم و شفاف خالي ميشود.انگار مسخ شده اي از فکر کردن عاجز ميشوم.

    خوب ميدانم تو از هر دريچه و زاويه اي مرا مينگري و ميداني در بطن افکارم چه ميگذرد.

    همه ميگويند از باران هم پاکتري.نه کودکي داري نه پدر و مادري به مهرباني پدر و مادرم. ولي تو از آنها هم مهربانتري.همه دوستت دارند حتي بيشتر از آن نگاهي که دل را ميلرزاند و نام ليلي ميگيرد.و من ميخواهم با اين قلم و صفحه و دلم و با همه کوچکيم از تو بنويسم!!!!!!!!

    خدايا! خوب ميداني فقط تو را دارم.

    در اين دنياي دروغين و درد که حتي نزديکترين به من مرا دنيوي مي خواهد فقط دل به اميدهايي خوش کرده ام که تو در آيات نوراني و آسمانيت نويد داده اي.

    خدايا! خوب ميداني جز تو سرپناهي ندارم.

    با هر که درددل ميکنم خنجري ميشود بر دل تنگ و شکسته ام. با هر که در ميآميزم و رفيق راه ميشوم مرا و دلم را و داشتن تو را به ناصواب آلوده ميکند.دردم را جز به تو به که گويم که خوب ميدانم نه پيش غريبه اي فاش ميکني نه از شنيدنش بيتابي ميکني.سنگ صبورم ميشوي و مامن اشکهايي ميشوي که در گلويم بغض شده.

    خدايا!قسم به پاکيت تنها تو را دارم.

    پدرم مادرم عشق و اميدم همراه زندگيم و همه و همه را در تنهايي هايم رها ميکنم و در درياي عشق تو در نمازهاي عاشقانه ام غرق ميشوم . نه شنا نميکنم مي خواهم در وسعت بيکرانت گم شوم.

    خدايا من بيکس که جز تو کسي ندارم چگونه به خود اين جرات را داده ام بنويسم و آنهم از تو بنويسم!!!!!

    اينجا در اين دنيا کده اي که تو بنا کردي من هم چون ديگر آفريده هايت زندگي ميکنم. ميخورم ميخوابم عاشق ميشوم گريه ميکنم ناله ميکنم ميخندم نا اميد ميشوم خسته ميشوم دلشکسته ميشوم ولي تو را هيچگاه از ياد نميبرم.

    خدايا! دوستت دارم بالاتر و برتر از هر چه ميگويند نامش عشق است و دلبستگي.

    تو نور نيستي. تو دور نيستي.تو هميشه اينجايي. تو تمام غصه هايم را ميداني. تو را با هر نامي که ميدانم صدا ميکنم. هر روز و هر لحظه در هر وعده از رکوع و سجودم.هر ثانيه اي که قلبم مي تپد و مجال زندگي مي يابم.

    با اشهد ان لا اله الا الله تنم را غسل ميدهم. طاهر ميشوم.پاک ميشوم.پر از گلاب ميشوم.

    آسماني با چشمهايي خيس و باراني زمزمه ميکنم: