باز صبح شده و من بايد تا انتهاي اين روز
نقاب بيخيالي بزنم تا وقتي که دوباره در رخت خوابم جا خوش کنم .
واي ! چقدر اين نقاب زشت است و خسته کننده .
نفسم پشت اين نقاب بند مي آيد .
آيا اومرا پشت اين نقاب خواهد شناخت ؟
نه !
او هم ديگر مرا نميشناسد . چه با نقاب چه بي نقاب .
روزي خواهد آمد
و عاقبت سهم دستان مرا خواهد داد .
يک ضربه با نهايت ضربه .
چقدر خوب است که اينک همه در خوابند .
آه ! تنهايي عشق را نيز به ريه هايم خواهم فرستاد تا تمام وجودم باور کنند که ديگر تنهايم گذاشتند .
نفسم پشت اين نقاب بند ميآيد ......