• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : پرنده زيباي من
  • نظرات : 19 خصوصي ، 296 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    6   7   8   9   10    >>    >
     
    نمي توانستم، ديگر نمي توانستم صداي پايم از انکار راه بر مي خاست و يأسم از صبوري روحم وسيع تر شده بود و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ که بر دريچه گذر داشت، با دلم مي گفت « نگاه کن تو هيچ گاه پيش نرفتي تو فرو رفتي»

    سلام خيلي عجيبه من كه اين عكسها رو گذاشته بودم همه شو خودم ديدم كه ثبت شد . همه هم عكس گلهايي بود كه تا حالا جايي نديده بودم ... . حالا اين يكي رو اميدوارم كه بتوني ببيني ..

    + حنانه 
    روزي خواهم آمد و پيامي خواهم آورد
    در رگ ها نور خواهم ريخت
    و صدا در داد اي سبدهاتان پر خواب سيب آوردم سيب سرخ خورشيد
    خواهم آمد گل ياسي به گدا خواهم داد
    زن زيباي جذامي را گوشواري ديگر خواهم بخشيد
    كور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
    دوره گردي خواهم شد كوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آي شبنم شبنم شبنم
    رهگذاري خواهد گفت : راستي را شب تاريكي است كهكشاني خواهم دادش
    روي پل دختركي بي پاست دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت
    هر چه دشنام از لب خواهم برچيد
    هر چه ديوار از جا خواهم بركند
    رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند
    ابر را پاره خواهم كرد
    من گره خواهم زد چشمان را با خورشيد ‚ دل ها را با عشق سايه ها را با آب شاخه ها را با باد
    و به هم خواهم پيوست خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
    بادبادك ها به هوا خواهم برد
    گلدان ها آب خواهم داد
    خواهم آمد پيش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ريخت
    مادياني تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
    خر فرتوتي در راه من مگس هايش را خواهم زد
    خواهم آمد سر هر ديواري ميخكي خواهم كاشت
    پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
    هر كلاغي را كاجي خواهم داد
    مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك
    آشتي خواهم داد
    آشنا خواهم كرد
    راه خواهم رفت
    نور خواهم خورد
    دوست خواهم داشت

    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو:
    من مي شناختم او را ،
    نام تو راهميشه به لب داشت ،
    حتي در حال احتضار!
    آن دل شكسته عاشق بي نام و بي نشان ،
    آن بي قرار،
    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو:
    هر روز پاي پنجره غمگين نشسته بود
    و گفتگو نمي كرد جز با درخت سرو
    در باغ کوچك همسايه !
    شبها به كارگاه خيال خويش
    تصويري از بلندي اندام مي كشيد
    و در تصورش

    تصوير تو بلندترين سرو باغ را
    تحقير کرده بود...
    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو:

    او پاك زيست
    پاک تر از چشمه ي نور ،همچون زلال اشک،
    يا چو زلال قطره باران به نوبهار،
    آن كوه استقامت ،
    آن كوه استوار
    وقتي به ياد روي تو مي بود
    مي گريست !
    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
    او آرزوي ديدن رويت را
    حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت !!!
    اما براي ديدن توچشم خويش را
    آن مرواريد سرشک غوطه ور آن چشم پاك را،
    پنداشت،
    آلوده است و لايق ديدار يارنيست !
    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو:
    آن لحظه اي كه ديده براي هميشه بست
    آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
    شايد روزي اگر
    چه ؟ او ؟ نه آه ... نمي آيد !

    اما اگر آمد به او بگو،

    من به دعاي آمدنش نشسته بودم...

    اي داد
    تند باد
    توفان و سيل و صاعقه هر سوي ره گشاد
    ديگر به اعتماد كه بايد بود ؟
    ديوار اعتماد فرو رخت
    و كسوت بلند تمنا
    بر قامت بلند تو كوتاهتر نمود
    پايان آشنايي
    آغاز رنج تفرقه اي سخت دردناك
    هر سوي سيل
    سنگين و سهمناك
    من از كدام نقطه
    آغاز مي كنم ؟
    توفان و سيل و صاعقه
    اينك دريچه را
    من با كدام جرات
    سوي ستاره سحري باز مي كنم ؟

    بگذار تا ببارد باران
    باران وهمناك
    در ژرفي شب
    اين شب بي پايان
    بگذار تا ببارد باران
    اينك نگاه كن
    از پشت پلك پنجره
    تكرار پر ترنم باران را
    و گوش كن كه در شب
    ديگر سكوت نيست
    بشنو سرود ريزش باران را
    كامشب به ياد تو مي آرد
    گويي صداي سم سواران را
    امشب صفاي گريه من
    سيلاب ابرهاي بهاران است
    اين گريه نيست
    ريزش باران است
    آواز مي دهم
    آيا كسي مرا
    از ساحل سپيده شبها صدا نزد ؟
    از پشت پلك پنجره مي ديدم
    شب را و قير گونه قبايش را
    ديدم نسيم صبح
    اين قير گونه گيسوي شب را
    سپيد ميسازد
    و اقتدار قله كهسار دوردست
    در اهتزاز روشني آفتاب م يخندد
    در دوردستها
    باريده بود باراني
    سنگين و سهمناك
    و دست استغاثه من
    سدي نبود سيل مهيبي را كه مي آمد
    و آخرين ستون
    از پايداري روحم را
    تا انتهاي ظلمت شب
    انتهاي شب مي برد
    آري كس مرا
    از ساحل سپيده شبها صدا نزد
    دديم در آن كوير درختي غريب را
    محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
    تنها نشسته اي
    بي برگ و بار زير نفسهاي آفتاب
    در التهاب
    در انتظار قطره باران
    در آرزوي آب
    ابري رسيد
    چهر درخت از شعف شكفت
    دلشاد گشت و گفت
    اي ابر اي بشارت باران
    آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
    غريد تيره ابر
    برقي جهيد و چوب درخت كهن بسوخت
    چون آن درخت سوخته ام در كوير عمر
    اي كاش
    خاكستر وجود مرا با خويش
    مي برد باد
    باد بيابانگرد
    اي داد
    ديدم كه گرد باد
    حتي
    خاكستر وجود مرا با خود نمي برد

    حميد مصدق
    + مجمع با منتظران ظهور 
    السلام و عليک يا اباصالح المهدي ادرکني
    سلام بر عزيزان عضو مجمع منتظران ظهور

    خوشبختي از آن کسي است که در پي خوشبختي ديگران باشد." زرتشت"

    خيلي آسان آرامش را به خود هديه دهيد

    1. لباس هاي روشن بر تن کنيد:

    آن چه مي پوشيد اثري آشکار بر احساسات شما دارد.لباس هاي گشاد، الياف طبيعي و رنگ هاي روشن ايجاد آرامش مي کنند و باعث مي شوند که خوش اخلاق تر باشيد.

    2. ساعت مچي را رها کنيد:

    آيا توجه کرده ايد که وقتي ساعت را از دست خود باز مي کنيد چقدر راحت مي شويد؟ خود را از تنش هاي زمان رها کنيد.

    3. راحت نشستن را فراموش نکنيد:

    از يک صندلي استفاده کنيد که به شما آرامش مي دهد. صندلي خوب بر روح شما اثر مي گذارد.بهترين انتخاب صندلي اي است که پشت شما را حمايت مي کند تا راست بنشينيد.

    4. گاهي زنگ تلفن را ناديده بگيريد:

    گاهي اوقات به زنگ تلفن توجه نکنيد.پاسخ ندادن به تلفن از تنش شما مي کاهد.

    5. حوله مرطوب آرامش مي بخشد:

    هيچ چيز مانند حوله مرطوب با آب داغ تنش و استرس چهره شما را بر طرف نمي کند. گرماي مطبوع حوله به شما آرامش مي بخشد.

    6. از ويتامين ها غافل نشويد:

    استفاده از ويتامين A وB باعث آرامش شما مي شود. غذاهايي که داراي ويتامين B هستند اثري شگفت انگيز دارند.فرآورده هاي لبني، نخودفرنگي، سبوس گندم، حبوبات، پسته و فندق سرشار از ويتامين B است.

    7. عبارات تشويق آفرين را دور بريزيد:


    يك نفر هست كه از پنجره‌ها
    نرم و آهسته مرا مي‌خواند
    گرمي لهجه باراني او
    تا ابد توي دلم مي‌ماند
    يك نفر هست كه در پرده شب
    طرح لبخند سپيدش پيداست‌
    مثل لحظات خوش كودكي‌ام‌
    پر ز عطر نفس شب‌بوهاست‌
    يك نفر هست كه چون چلچله‌ها
    روز و شب شيفته پرواز است
    توي چشمش چمني از احساس
    توي دستش سبد آواز است
    يك نفر هست كه يادش هر روز
    چون گلي توي دلم مي‌رويد
    آسمان، باد، كبوتر، باران‌
    قصه‌اش را به زمين مي‌گويد
    يك نفر هست كه از راه دراز
    باز پيوسته مرا مي‌خواند
    گاه‌گاهي ز خودم مي‌پرسم
    از كجا اسم مرا مي‌داند

    + غريبه اي در باد 
    + غريبه اي در باد 
    سلام نرگس خانم. اوه چقدر دوست داريد. معلومه كه خيل خوب هستيد كه تونستيد اينهمه دوست رو دور خودتون جمع كنيد. ميدونيد چقدر معطل شدم تا صفحه كامنت شما بالا اومد. ده دقيقه. بهتون تبريك ميگم . واقعا شايسته محبت هستيد. شعرتون هم خيلي قشنگ بود. موفق باشيد
    + ازم نپرس كي هستم 
    + ازم نپرس كي هستم 

    پول يا عشق ؟؟

    زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود فضيلتها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند.

    ذکاوت گفت :بياييد بازي کنيمٍ ،مثل قايم باشک!

    ديوانگي فرياد زد:آره قبوله ، من چشم ميزارم!

    چون کسي نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند.

    ديوانگي چشم هايش رابست و شروع به شمردن کرد:يک..... دو.....سه!

    همه به دنبال جايي بودند تا قايم بشوند.

    نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

    خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي کرد.

    اصالت به ميان ابرها رفت و

    هوس به مرکززمين به راه افتاد

    دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت ، به اعماق دريا رفت!

    طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

    حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق .

    آرام آرام همه قايم شده بودند و

    ديوانگي همچنان مي شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار....!

    اما عشق هنوز معطل بود و نمي دانست به کجا برود.

    + ازم نپرس كي هستم 

    تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق خيلي سخت است.

    ديوانگي داشت به عدد100 نزديک مي شدکه عشق رفت

    وسط يک دسته گل رز و آرام نشست.

    ديوانگي فرياد زد، دارم ميام، دارم ميام....

    همان اول کار تنبلي را ديد. تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود!

    بعدهم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبري نبود.

    ديوانگي ديگر خسته شده بودکه حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوي گل رز مخفي شده است.

    ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه گل از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهاي رز فرو کرد.

    صداي ناله اي بلند شد .

    عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد، دستها يش را جلوي صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت.

    شاخه ي درخت چشمان عشق را کور کرده بود.

    ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت:

    حالا من چکار کنم؟ چگونه ميتونم جبران کنم؟

    عشق جواب داد: مهم نيست دوست من، تو ديگه نميتوني کاري بکني ، فقط ازت خواهش مي کنم از اين به بعد يارمن باش.

    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

    واز همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند.

    + ازم نپرس كي هستم 

    زرد و نيلي و بنفش

    سبز و آبي و کبود!

    با بنفشه ها نشسته ام

    سال هاي سال

    صبح هاي زود.

    در کنار چشمه سحر

    سر نهاده روي شانه هاي يکدگر

    گيسوان خيس شان به دست باد

    چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم

    رنگ ها شکفته در زلال عطر هاي گرم

    مي تراود از سکوت دلپذيرشان

    بهترين ترانه

    بهترين سرود!

    مخمل نگاه اين بنفشه ها

    مي برد مرا سبکتر از نسيم

    از بنفشه زار باغچه

    تا بنفشه زار چشم تو- که رسته در کنار هم –

    زرد و نيلي و بنفش

    سبز و آبي و کبود.

    با همان سکوت شرمگين

    با همان ترانه ها و عطر ها

    بهترين هر چه بود و هست

    بهترين هر چه هست و بود!

    در بنفشه زار چشم تو

    من ز بهترين بهشت ها گذشته ام

    من به بهترين بهار ها رسيده ام.

    اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من

    لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست

    در تمام روز

    در تمام شب

    در تمام هفته

    در تمام ماه

     <    <<    6   7   8   9   10    >>    >