آن شب مدينه کشتي درياي غم بود
درياي غم از کثرت ظلم و ستم بود
آن شب سپيده با سحر هم درد مي شد
گلبرگ سبز آرزوها زرد مي شد
آن شب شفق بحر شقايق حجله مي بست
غم هاله اي ازخون به روي دجله مي بست
آن شب به جان لاله لادن نوش مي کرد
راز ميان باغبان را گوش مي کرد
آن شب درون خانه ساقي کوثر
غم بودُ ماتم بودُ اسما بودُ حيدر
آن شب گلان باغ هستي جمع بودند
با بلبلي پروانه يک شمع بودند
آن شب برادر با برادر راز مي گفت
خواهر به خواهر راز دل را باز مي گفت
آن شب حسن اشک حسينش پاک مي کرد
چون غنچه اي زينب گريبان چاک مي کرد
آن شب قضا نقش قدر بر باد مي داد
کلثوم را درس شهادت ياد مي داد
آن شب به داغستان زهرا لاله مي سوخت
در سينه سيناي مولا لاله مي سوخت
آن شب علي با همسر خود گفتگو داشت
گويي که با زهراي خود رازي مگو داشت