ديد در آيينه ذات کبريا
فاش سر کنت کنزا مخفيا
گفت اين عين تجلي من است
جام او سرمست صهباي منست
چشم احمد باده گردان منست
رهنماي رهنوردان منست
خاک را با خون دل گل ساختم
خون دل خوردم ز گل دل ساختم
زين سبب دل محرم راز منست
پرده عشاق دمساز منست
عاشقان را بي خيالي خوش ترست
نغمه از ني هاي خالي خوش ترست
عشقبازان لاابالي تر به پيش
تا جواب آيد سئوالي تر به پيش
زخمه ام در جستجوي تارهاست
زين سبب هر گوشه بر پا دارهاست
تار بينم شور بر پا مي کنم
موسي آيد طور بر پا مي کنم
آب آتشناک دارم در سبو
باده اي سوزان ولي بي رنگ و بو
هر کسي نوشد دگرگون مي شود
ليلي اينجا همچو مجنون مي شود
هر کسي نوشد چنان آتش شود
اهل دل گردد ولي سرکش شود
هر کسي نوشد سليماني کند
وانچه مي دانيم و مي داني کند
مي طراود اسم اعظم از لبش
مي رسد با اذن ما بر مطلبش