• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : يك خزان ديگري بي تو گذشت !
  • نظرات : 11 خصوصي ، 193 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    6   7   8   9   10    >>    >
     

    و کلام آخر

    گاهي فکر مي کني خدا خواسته وارد زندگي دوستي بشي

    شايد خدا اينجور مي خواد بعد که يه کم مي گذره

    مي فهمي چقدر اشتباه کردي و خيلي چيزارو هم از زندگيش نمي دونستي

    پس بايد خودتو از زندگيشون بيرون بکشي و فقط به خدا بسپاريشون و براشون دعا کني

    اميدوارم در سايه الطاف الهي و امام زمان(سلام الله عليه) هميشه سعادتمند باشيد

    آي خدا جونم

    من خيلي آرزوي مرگ کردم حتي شب قدر دعا کردم تا سال ديگه زنده نباشم ولي وقتي

    ياد " آقا " مي افتم از دعام پشيمون مي شم مي گم خدايا مي شه روي " آقا "رو ببينم و

    توي هوايي نفس بکشم که " آقا "مون نفس مي کشه!

    وديگه آرزو مي کنم فقط "آقا " رو ببينم و بعد بميرم

    گاهي اوقات بعضي اعمال چنان آدمو از نردبان بندگي مي اندازه که

    تمام استخونهاي آدم خورد مي شه

    خيلي زمان مي بره تا زخم ها و دردها تسکين پيدا کنه ، التيامم پيدا کرد تازه اول راهي

    اگه صداي شکستنشو بشنوي باز جلويي.

    آي خدا جونم

    من تمام بدنم خورد شده هيچي ديگه ازم نمونده ولي اميدمو از دست ندادم

    درسته من عدمم ولي تو تمام هستي و وجودي و تمام نور

    دلم گرفته از اين دنياي وانفسا

    دلم گرفته از سوز سرماي نا مهرباني

    دلم گرفته از طوفان درد

    دلم گرفته از سيل غم

    دلم به وسعت تمام دنيا گرفته و اندوهگينه

    ديگه حتي اشک عقده هامو وا نمي کنه

    ديگه حتي فريادهام صدامو به هيچ جا نمي رسونه

    شايد تنها بايد از اين قفس پريد

    همه دانند که سودا زده و دل شده را چاره صبر است

    وليکن چه کند قادر نيست

    هرگز حديث حاضر و غائب شنيده اي

    من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است

    خوب است که گاه فرو افتيم.زخم ببينيم ، باز بپا خيزيم.

    چندين بار به بيراهه رويم ، زياني در آن نيست.

    لحظه اي که دريافتي راه بيراه است ، باز گرد !

    زندگي خود آزمون است و خطا.*

    اگر واژه ها از دل برايند ، نيازي به تا کيد نيست.

    اگر چيزي باشد که بايد با حرکت دستها انتقال يابد،

    دستها خود از عهده کار برمي آيند ، کار ديگري لازم نيست .

    اگر چيزي در نگاه تو باشد.خود جاري خواهد شد.

    ارنه همه و همه چيزي جز تزوير نخواهد بود

    رفتم که خار از پا کشم محمل زچشمم دور شد

    يک لحظه من غافل شدم صد سال راهم دور شد

    مرگ اگر مرد است گو نزد من آِ تا درآغوشش بگيرم تنگ تنگ

    حال دنياپرسيدم از فرزانه اي گفت

    يا خوابي است يا وهمي است يا افسانه اي

    گفتمش احوال عمرم را بگو تا عمر چيست

    گفت يا برقي است يا شمعي است يا پروانه اي

    گفتمش اينان که مي بيني چرا دلبسته اند

    گفت يا خوابند يا مستند يا ديوانه اي

    کاش در خلوتم امشب ، تو فقط بودي و من

    آگه از اين دل پر تب ، تو فقط بودي و من

    روزها کاش نبودند و همه دم شب بود

    شب بي اختر و کوکب ، توفقط بودي و من

    کاش هنگام دعا لب ز ميان بر مي خاست

    بي ميانجيگري لب ، تو فقط بودي و من

    هر که از يار تحمل نکند يار مگويش

    وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

    به جفايي و قفايي نرود عاشق صادق

    مژه بر هم نزند گر بزني تيرو سنانش۳

    آن هنگام که دير خرابات را برويم گشودند و جام را در دستم يافتم دانستم که ديگر ترک آن نتوانم...

    دواي درد عاشق را کسي کو سهل پندارد

    ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند۴

    و در هروله ميان ميکده و مسجد خود را عاشق تر يافتم...چون خدا هست پس عشق نيز هست

    اين منزلگه را عاشقي بايد و سوختن تا از گل وجودت طلا سازند...

    هر که هوايي نپخت يا به فراقي نسوخت

    آخر عمر از جهان چون برود ، خام رفت ۱

    عاقلان وقتي در دايره عشق سرگردان مي شوند پاي چوبينند...

    گر فلاطون به حکيمي مرض عشق بپوشد

    عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش۲

    ...در ره عشق خطرات را بايد به جان خريد و ملامتها کشيد.بايد شکسته شد که دل شکسته را بهايي است

    فلک کي بشنود آه و فغونم

    به هر گردش زند آتش به جونم

    يک عمري بگذرونم با غم و درد

    به کام دل نگردد آسمونم

    با سختي هاي زندگي جنگيدم

    گاهي غالب شدم و گاهي بر خاک افتادم ولي باز برخاستم...

    سالهايي که گذرانده ام مر اخسته کرده است

    خسته ام

    از دورنگي ها

    خسته ام

    از دروغها

    خسته ام از روزگار

    باقي عمر را چگونه بايد طي کنم؟

    آه خسته ام

    خسته...

    هوايي تازه مي جويم

    مرا دريابيد

    که مانده ام در قفس

    و پژمرده ام در سايه وحشت

    گاهي طوفاني ام ، سهمگين

    ديوانه وار مي چرخم ، فرو مي ريزم خانه دلها را

    بايد آفتابي برايد تا آرام گيرم

    گاهي آتشم ، سوزان

    بي پا و سر مي شوم ، خاکستر مي شوم ، روشن مي کنم قلبها را

    بايد باراني ببارد تا اندکي خاموش گردم

    گاهي آب ام ، زلال

    روان مي شوم و مي شويم چشم ها را

    آه اگر گل و لاي با من همراه گردد

    گاهي خاکم ، غريب

    مي نشينم بر بلنداي تنهايي و نظاره مي کنم دل خويش را

    کو فرهادي تا فرود آيم

    بايد خاک شد ، آب شد ، سوخت و سوار بر باد و طوفان رسيد بر قله آسمان

     <    <<    6   7   8   9   10    >>    >