يادش به خيرعهد جوانيکه تا سحربا ماه مي نشستماز خواب بي خبرکنون که مي دمد سحر از سوي خاورانبينم شبم گذشتهز مهتاب بي خبر ...اين سان که خواب غفلتم از راه مي بردترسم که بگذرد ز سرم آب بي خبر ...
يار آن بود که صبر کند بر جفاي يارترک رضاي خويش کند در رضاي يارگر بر وجود عاشق صادق نهند تيغبيند خطاي خويش و نبيند خطاي ياريار از براي نفس گرفتن طريق نيستما نفس خويشتن بکشيم از براي يارياران شنيدهام که بيابان گرفتهاندبيطاقت از ملامت خلق و جفاي يارمن ره نميبرم مگر آن جا که کوي دوستمن سر نمينهم مگر آن جا که پاي يارگفتي هواي باغ در ايام گل خوشستما را به در نميرود از سر هواي ياربستان بي مشاهده ديدن مجاهدستور صد درخت گل بنشاني به جاي ياراي باد اگر به گلشن روحانيان روييار قديم را برساني دعاي يارما را از درد عشق تو با کس حديث نيستهم پيش يار گفته شود ماجراي يارهر کس ميان جمعي و سعدي و گوشهايبيگانه باشد از همه خلق آشناي يارسعدي