غـنوده كعبه و ام القري به بستر خــواب
ولي به دامن غار حرا دلي بي تــاب
نخفته، شب هــمه شب، ديده خـدا بينش
ز ديــده رفته به دامن سرشك خونينش
بسـان مرغ شباهنگ ناله سر كرده
بـــه كــوه، نــاله
جانسوز او اثر كرده
دلــش، لبالــب اندوه و محنت و غم بود
بــه كــامش، از غم انسان شرنگ ماتم بود