زمين سردش بود، زيرا ايمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه اي از دلش سر در مي آورد و نه پرنده اي روي شانه هايش آواز مي خواند. قلبش از نااميدي يخ زده بود و دستهايش در انجماد ترديد مانده بود. خدا به زمين گفت: عزيزم ايمان بياور تا دوباره گرم شوي. اما زمين شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود. خدا گفت: به ياد مي آوري ايمان سال پيشت چگونه به پختگي رسيد؟ تو داغ پر شور بودي و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسيدي، نام آن معرفت را پاييز گذاشتيم. اما...