مثنوي غم
محمد تا نبوت را بر انگيخت
ولايت را به کام شيعيان ريخت
ولايت باده غيب و شهود است کليد مخزن سر وجود است
محمد با علي روز اخوت
ولايت را گره زد بر نوبت
محمد را علي آئينه دار است نخستين جلوه اش در ذوالفقار است
به جز دست علي مشکل گشاچيست؟
کليد کنت کنزا مخفياً کيست؟
کسي جز او توانايي ندارد
که زخم شيعه را مرحم گذارد
علي مولاي مظلومان عالم
بگو از نانجيبان چون بنالم
از آن شامي که سر در چاه کردي مرا از درد خويش آگاه کردي
تنين ناله در افلاک افتاد
تمام آسمان بر خاک افتاد
پر بال تو زهرا را شکستند
تو را با ريسمان فتنه بستند
تو را در گوشه عزلت نشاندند
من را در آتش حسرت کشاندند
کدامين شب از آن شب تيره تر بود که زهرا حايل ديوار و در بود
شبي کاندر هجوم تيغ بي داد سرت را سينه زهرا سپر بود
زمان بر سينه خو سنگ مي کوفت زمين از داغ زهرا شعله ور بود
عطش نوشان کوفي آتشين اند
که حتي کوثر آنجا بي اثر بود
شراب کوفيان خون حسين هست شراب فاطمه خون جگر بود