هوالحبيب
از مشرق احساس طلوع مي كنم ، با شعله هاي گرم عشق ، خانه ام را پشت بازار تجرد مي سازم ، رو به دريا .
مي داني ، مي خواهم بي كرانه باشم . چشم به راهم ، چشم به راه لحظه هاي سبز اجابت .
چشم به راه پرواز تا شفاخانه وصل . بوي عروج لحظاتم را پر كرده است .
به بلوغ شاخه ها قسم ، دلم لبريز اشتهاي سيب تجلي است از دستان باغبان .
جانم مست تشرف به تماشاخانه ملكوت است .