• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : سلام مولاي من
  • نظرات : 25 خصوصي ، 240 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + الميرا 
    پانزدهم: از كنيزي شرح حال آنجناب را پرسيدند، گفت: مختصر بگويم يا مفصل؟ گفتند: مختصر، گفت: هيچ روز غذا برايش نبردم، و هيچ شب بستر برايش نگستردم. هفدهم: روزي به جمعي رسيد كه غيبت او مي كردند. ايستاد و فرمود: اگر راست مي گوييد خدا مرا بيامرزد و اگر دروغ مي گوييد خدا شما را بيامرزد. هجدهم: اگر كسي براي طلب علم خدمتش مي رسيد مي فرمود: آفرين به كسي كه يغمبر – صلّي الله عليه و آله و سلّم – سفارش او را كرده. نوزدهم: صد خانوار از فقراي مدينه را اداره مي كرد. بيستم: خرسند مي شد كه يتيم و نابينا و زمينگير و مسكين و بيچاره و بر سر سفره اش حاضر شود و با دست مبارك به آنان غذا مي داد، و هر كدام عايله داشتند براي عايله شان هم مي فرستاد. بيست و يكم: هيچ غذايي نمي خورد مگر اين كه اول همان اندازه صدقه مي داد. بيست و دوم: سالي هفت پوست از هفت موضع سجده اش جدا مي شد – كه از كثرت نماز اين موضع پينه مي كرد – چون از دنيا رفت آن پينه ها را با وي دفن كردند. بيست و سوم: بيست سال بر پدر بزرگوارش گريست، هيچ غذايي جلوش نمي گذاشتند جز اين كه گريه مي كرد، يكي از غلامان گفت: يا ابن رسول الله اندوه شما به آخر نرسيده؟ فرمود: واي بر تو يعقوب دوازده پسر داشت، يكي را خدا از جلو چشمش برد، از بس گريست چشمانش نابينا و موي سرش سفيد و كمرش خم شد با اين كه پسرش زنده بود، من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و عمويم با هفده تن ديگر از بستگانم كشته روي خاك افتاده اند، با اين وصف چگونه غصه ام پايان پذيرد؟
    از كتاب نصايح آيت الله مشكيني