شب بود و چقدر طناباما نه آن باشنه اين شاعري که...مادر اين را ميگويد دلم چيز ديگريفدريکو!آن وقت ها با خودم حرف ميزدم ، حالا با تو!به خشکي رسيده ايمبه ماهيگيري که تور انداخته روي اين خطو ما که توي خط ديگري بوديمفدريکو!راستي آن طرفها ماه بيشتر روشن ميکند يا نگاه ؟!بارانداز ميشود مادري که هر دو را ؛فکر کرده اي به اين ~~> چقدر کودکيم که شاعريم ؟!فدريکو!جيغ بکشيم ؟برويم زار بزنيم دريا دلش آب شود!به حال اين ماه بسوزد خورشيد!فدريکو!صدايم را داري ؟!الو! الو! گرانادانميشود حرف زد با زنده ها ... نميشود!شب بود و چقدر طناب!ادامه داشت بارانداز...
ادامه دارد تنهايي من و
وسعت غمهاي من تماشايي ست.....