• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : هجرت ياس
  • نظرات : 24 خصوصي ، 117 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    حديث ديگري از عشق

    قصه ي آن دختر را مي داني ؟

    که از خودش تنفر داشت

    که از تمام دنيا تنفر داشت

    و فقط يکنفر را دوست داشت

    دلداده اش را

    و با او چنين گفته بود

    « اگر روزي قادر به ديدن باشم

    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم

    عروس حجله گاه تو خواهم شد »

    ***

    و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد

    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد

    و دختر آسمان را ديد و زمين را

    رودخانه ها و درختها را

    آدميان و پرنده ها را

    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***

    دلداده به ديدنش آمد

    و ياد آورد وعده ديرينش شد :

    « بيا و با من عروسي کن

    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

    ***

    دختر برخود بلرزيد

    و به زمزمه با خود گفت :

    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »

    دلداده اش هم نا بينا بود

    و دختر قاطعانه جواب داد:

    قادر به همسري با او نيست