عشق را از فاطمه آموختم
چشم بر دست كبودش دوختم
دست او صدها گره وا مي كند
دست او والله غوغا مي كند
دست او مشكل گشاي عالم است
روي آن جاي لبان خاتم است
دست او دنياي احسان و صفاست
دست او مشكل گشاي مرتضي است
حيف شد آن دست را دشمن شكست
با غلاف تيغ اهريمن شكست
گويمت از قصه شهر نبي
از شرار آتش و بيت علي
درد بود و آتش و افسردگي
ياس يود و سيلي و پژمردگي
آه بود و ناله و بغض گلو
پهلوئي بودو لگدهاي عدو
در ميان كوچه آن دنيا پرست
راه را بر مادر سادات بست
گويمت سر بسته در آن كوچه ها
فاطمه گم كرد راه خانه را
آه اي مجنون زبان در كام گير
لب فرو بند و كمي آرام گير