وبلاگ :
همسفرمهتاب
يادداشت :
شناخت خشم
نظرات :
48
خصوصي ،
112
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
عكسستان
نان و پنير
روزي مردي به مهماني «سليمان دارايي» رفت. سليمان هرچه در خانه داشت جلوي او گذاشت. کمي نان خشک بود و مقداري نمک و کوزه اي آب. او با خوشرويي از مهمان خود پذيرايي مي کرد و زير لب سعر مي خواند«چشم تر و نان خشک و روي تازه.»
مرد مهمان چشمش به نان افتاد و گفت: «اي کاش کمي پنير هم بود تا با اين نان مي خرديم.» سليمان بلند شد و به بازار رفت. قباي خود را در دکاني گرو گذاشت و به جاي آن مقداري پنير گرفت و آورد.
مهمان نان و پنير را خورد و گفت: «خدا را شکر. من آدم قانعي هستم. روزي من همين بود که خوردم. راضي هستم به رضاي خدا.»
سليمان گفت:«اگر به آنچه خدا داده بود راضي بودي ، قباي من در بازار به گرو نمي رفت!»