هو المحبوب
آنشب مدينه كشتي درياي غم بود
در ياي غم از كثرت ظلم وستم بود
آنشب سپيدهبا سحر همدرد ميشد
گلبرگ سبز آرزوها زرد ميشد
آنشب شفق بهر شقايق حجله ميبست
غم عاله اي از خون بروي دجله ميبست
آنشب به جام لايه لادن نوش ميكرد
راز ونياز باغبان را گوش ميكرد
آنشب درون خانه ساقي كوثر
غم بود وماتم بود واسمائودختر
آنشب گلان باغ هستي جمع بودند
با بلبلي پروانه يك شمع بودند
آنشب علي از ديده در ناب ميريخت
اسماءبروي جسم زهرا آب ميريخت
آنشب علي با همسر خود گفتگو داشت
گويي كه با زهراي خود راز ي مگو داشت
ميگفت اي آيينه دار ملك هستي
مجموعه شرم وحيا وحق پرستي
زهراي من خيز وعلي را ياوري كن
بين ومن و اين ناسپاهان داوري كن
بي تو علي بايد كه راه آه پويد
راز دلش را بعد از اين با چاه گويد
رفتي چو در نزد پدر از دار دنيا
راز دلت را لااقل بر گو به بابا
بر گو كه پهلوي تو را با در شكستند
بر گو درون كوچه بر من راه بستند
بر گو بدر آوردهام بهرت نشانه
هم جاي ضرب سيلي وهم تازيانه