اين روزها گاهياز روز و ماه و سال، از تقويماز روزنامه بيخبر هستمحس ميکنم گاهي کمي کمترگاهي شديداً بيشتر هستمحتي اگر ميشد بگويماين روزها گاهي خدا را هم يک جور ديگر ميپرستم
از جمله ديشب همديگرتر از شبهاي بيرحمانه ديگر بود:
ديشب دوبارهبيتاب در بين درختان تاب خوردماز نردبان ابرها تا آسمان رفتمدر آسمان گشتمو جيبهايم رااز پارههاي ابر پر کردمجاي شما خالي!!!يک لقمه از حجم سفيد ابرهاي ترديک پاره از مهتاب خوردم
اين روزها ديگرتعداد موهاي سفيدم را نميدانمگاهي براي يادبود لحظهاي کوچکيک روز کامل جشن ميگيرمگاهيصد بار در يک روز ميميرمحتييک شاخه از محبوبههاي شبيک غنچه مريم هم براي مردنم کافيست
گاهي نگاهم در تمام روزبا عابران ناشناس شهراحساس گنگ آشنائي ميکندگاهي دل بيدست و پا و سربزيرم راآهنگ يک موسيقي غمگين هوايي ميکند
اما غير از همين حسها که گفتمو غير از اين رفتار معموليو غير از اين حال و هواي ساده و عاديحال و هواي ديگري در دل ندارم
رفتار من عادي است !!!