• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : خشم
  • نظرات : 33 خصوصي ، 170 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    اي از وراي پرده​ها تاب تو تابستان مااي چشم جان را توتيا آخر کجا رفتي بياتا سبزه گردد شوره​ها تا روضه گردد گورهااي آفتاب جان و دل اي آفتاب از تو خجلشد خارها گلزارها از عشق رويت بارهااي صورت عشق ابد خوش رو نمودي در جسددر دود غم بگشا طرب روزي نما از عين شبگوهر کني خرمهره را زهره بدري زهره راکو ديده​ها درخورد تو تا دررسد در گرد توچون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکرآمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آيد به کل ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ماتا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ماانگور گردد غوره​ها تا پخته گردد نان ماآخر ببين کاين آب و گل چون بست گرد جان ماتا صد هزار اقرارها افکند در ايمان ماتا ره بري سوي احد جان را از اين زندان ماروزي غريب و بوالعجب اي صبح نورافشان ماسلطان کني بي​بهره را شاباش اي سلطان ماکو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان مانعره برآرد چاشني از بيخ هر دندان ماريحان به ريحان گل به گل از حبس خارستان ما