روزي به شهري سفر خواهم كرد كه دلم هرگز نگيرد ... خسته از اين رنگهاي سفيد وسياه ... از اين پيچش و التهاب واژه ها و مبهوت از اين سكون لحظه ها دايره وار به گرد خويش چرخيده ام و پيوسته از خود مي پرسم آيا دنيا همين قدر كوچك است ؟ همانند مورچه اي كه درون يك قطره آب زنداني شده است ... شايد روزي بشود از اين قطره آب خود را رها كنم و به شهري بزرگتر كه درياچه اش يك قطره آب نباشد سفركنم... به شهري كوچ خواهم كرد كه درياي ذهن من اسير قطره خرده فكري سراب گونه نشود ... من از آدميان خسته و به آدميان مشتاقم ... من ذهن خويش را تكانده ام از همه مشاقي ها و از همه اسارتها و نفرتها و خستگي ها .. اكنون كه با سربلندي به اين احساس نائل آمدم مي خواهم راه خويش گيرم و به شهري سفر كنم كه خدا آنجا فانوسي برايم روشن گذاشته است ...