وبلاگ :
همسفرمهتاب
يادداشت :
آفتاب در حجاب
نظرات :
168
خصوصي ،
172
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
فرهاد
چشمه چشمه ميگريم. روايت سهمناك است. تو را چگونه روايت كنم. اي شروه خوان اندوه. كه خاك بعد از تو شام غريبان است. كه آسمان بعد از تو دلتنگ است. تو ماندهاي و تو . . . كسي نمانده است. نه حسينت. نه ابوالفضلت. نه علي اكبرت. نه رقيهات . . . تو ماندهاي و تو. و صدايي كه هنوز برندهتر از شمشير است. تو ماندهاي و تو . . . آه! اي صبور زخمي. آه اي صبور كتك خورده. همه رفتهاند . . . خون، ميدود بر خاك. خون، خاك را پس ميزند. خون، تا آفتاب بالا رفته است. ولولهاي برپاست. تو ماندهاي تو . . . و بغضي كه در گوش خاك نجوا كردي. و بعد از آن خاك. سر از آتش برنداشته است. كوفه، وادي به وادي تير سرگرداني است. شام، وادي به وادي شرمندگي است. آه! چه نجوا كردي در گوش خاك كه هر شب، بادهاي سرخ ميوزند. كه هر شب، آواي حزين توست در سنجها. كه هر شب، مويههاي غريبانه توست در كتلها. و اشكهاي روان توست. آه! اي صبور زخمي! روايت سهمناك است. تو را چگونه روايت كنم؟!