يواش يواش دلم داره بد ميشهپيش چشام مثل قيامت ميشهاشکاي غم گل مي زنه تو چشماميک نفري زل مي زنه تو چشماماگه برات قصه مي گم ، گوش نکناما يه اسمي و فراموش نکناسم ِ مقدسي که مي گم چيه ؟او که مي گم دلش بزرگه کيه ؟قصه ي ما به سر رسيد ندارهقهرموني به جز " شهيد " نداره يه دختري بود و دلش بزرگ بوديه روز اسير ِ چند تا گله گرگ بود پوشيده بود ، مثلي که ماه تو هالهسنشو تو خوب مي دوني ، سه سالهرو مقنعه ش ، رديف ِ پولکي داشتبابا ، مامان ، داداش ِ کوچکي داشت عشقو ميگن خداييه ، راس مي گندختر مي گن بابا ئيه ، راس مي گنعشق ِ بابا توي ِ دلش به جوش بوديه مرد ِ خوش قد و بالا عموش بودهر دو براش مثل گل و نور بودنمي مرد ، اگه يه روز ازش دور بودنچه کار کنه ؟ تاب صبوري نداشتبچه بود و طاقت دوري نداشتسه ساله بود ، اما موهاش سفيد شدوقتي باباش پيش چشاش شهيد شد ( غلامرضا کافي )