• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : آفتاب در حجاب
  • نظرات : 168 خصوصي ، 172 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يواش يواش دلم داره بد ميشه
    پيش چشام مثل قيامت ميشه
    اشکاي غم گل مي زنه تو چشمام
    يک نفري زل مي زنه تو چشمام
    اگه برات قصه مي گم ، گوش نکن
    اما يه اسمي و فراموش نکن
    اسم ِ مقدسي که مي گم چيه ؟
    او که مي گم دلش بزرگه کيه ؟
    قصه ي ما به سر رسيد نداره
    قهرموني به جز " شهيد " نداره
    يه دختري بود و دلش بزرگ بود
    يه روز اسير ِ چند تا گله گرگ بود
    پوشيده بود ، مثلي که ماه تو هاله
    سنشو تو خوب مي دوني ، سه ساله
    رو مقنعه ش ، رديف ِ پولکي داشت
    بابا ، مامان ، داداش ِ کوچکي داشت
    عشقو ميگن خداييه ، راس مي گن
    دختر مي گن بابا ئيه ، راس مي گن
    عشق ِ بابا توي ِ دلش به جوش بود
    يه مرد ِ خوش قد و بالا عموش بود
    هر دو براش مثل گل و نور بودن
    مي مرد ، اگه يه روز ازش دور بودن
    چه کار کنه ؟ تاب صبوري نداشت
    بچه بود و طاقت دوري نداشت
    سه ساله بود ، اما موهاش سفيد شد
    وقتي باباش پيش چشاش شهيد شد
    ( غلامرضا کافي )